۱۳۸۲ تیر ۹, دوشنبه

دوباره سلام:
اميدوارم و مطمئن هستم كه همه خوبيد و همين باعث خوبي من هم ميشه...چند وقتي بود كه سايت enetation كه قسمت نظرخواهي وبلاگ رو از اون گرفته بودم اشكال داشت كه به خواست خدا انگار رفع شده و اميدوارم ديگه تكرار نشه.البته اگر قسمت نظر خواهي نيومد بايد چندبار refresh كنيد و اگر بازهم نيومد بايد ايميل بفرستيد!!!
خودمونيم،چه عالمي داره وقتي امتحانات رو تموم كني وبا خيال راحت هر كاري كه دلت مي خواد انجام بدي...البته من همچين هم بيكار نيستم چون براي تابستون برنامه اي ريختم كه از برنامه هاي طول ترم تحصيلي هم سنگين تر شده...چطور؟...فقط يه مثالش اينه كه بايد تعداد15 كتاب رو بخونم و تمومو كنم...خب ما اينيم ديگه!!!
مدتي هست كه سفت و سخت مشغول طنز نويسي شدم و با تعدادي از نشريات محلي همكاري دارم ولي بيشتر براي نشريه طنز دانشگاه مي نويسم...ديدم حالا كه اينقدر خوب مي نويسم پس چرا بايد ديگران رو محروم كنم...به همين خاطر يه وبلاگ راه انداختم تا مطالب طنز خودم رو توي اون بنويسم...البته من قبل طنز كار مي كردم ولي بيشتر در قالب نمايشنامه نويسي بود نه طنز روزانه يا هفتگي...به هر حال اين هم تجربه جديد و جالبي هست كه به نظر مي رسه توانايي اون رو هم دارم.
...امين

۱۳۸۲ تیر ۱, یکشنبه


وقتي كه نمي توان چيزي گفت...

+ كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را...((نيما))

+مسيحاي جوانمرد من،اي ترساي پير پيرهن چركين...هوا بس ناجوانمردانه سرد است...((اخوان))

ايعلي خوشا بحالت كه نيستي تا ببيني چه مي كند هوي نفس انساني هنگامي كه زيرپوشالين گنبد خودساخته خويش،سرمست از خوش صدايي خويش است و حال آنكه داود دمي نيست در اين وادي...چنان بر بي نيازي خويش مي بالد كه گويي او را فرجامي و پاياني نيست و بر اين همه افسوس كه اين جماعت در خواب نيمروز به دم زدن تكه نان خشكي دل خوش داشته اند و بر اين بيهودگي خود ناظر!!!!!!! حرف بسيار است براي گفتن و شايد زخم براي شكفتن...ولي همانطور كه گفتي (( حرفهايي هست براي گفتن و حرفهايي براي نگفتن )) و اكنون حرفهايي هست براي نگفتن چون ساليان سال به اين امت گفتند وآنان نگفتند از آنچه بايد مي گفتند...شايد بهتر باشد كه بر بيهودگي لحظات اين امت تيره بخت و سعادت لرزان آنها زهرخندي زد و رفت...ولي با خود چه كنيم؟؟؟؟؟ چگونه مي توان مسئوليت شيعه بودن...نه...مسئوليت انسان بودن را فراموش كرد؟؟؟؟نمي دانم...نمي دانم چه بايد بگويم وقتي كه نمي توان چيزي گفت...
...امين

۱۳۸۲ خرداد ۱۱, یکشنبه

گفتم و باز هم خواهم گفت...

خوب كه نگاه مي كنم مي بينم از خيلي چيزها گفتم و حرف زدم...منظورم توي وبلاگ نوشتنه...از فلسفه،عرفان،ادبيات،هنر،تاتر و سينما،فيزيك،عشق،شوخي كردن،احساسات و....خيلي چيزهاي ديگه.واقعا كه وبلاگ عجيبي شده...درست به اعجاب انگيزي روند رشد خودم و آنچه كه تابحال برمن گذشته...مخصوصا توي چند سال اخير...اول دنبال شناخت بودم و شايد يه جاهايي مي خواستم خودم رو نشون بدم...ولي بعد فهميدم كه نه بابا خيلي خبرهاست و ما خبر نداريم،اين بود كه شروع كردم به فهميدن...خيلي چيزها رو فهميدم از جمله اينكه هنوز خيلي چيزها رو نفهميدم ...يه چيزي جدي بايد بگم، بابا من يكي كه مردم از اين همه پارادوكس!!!!!!شما ها رو نمي دونم....اون وقت بود كه شروع كردم به نوشتن اون چيزهايي كه درك مي كردم تا ببينم آيا فقط من اين چيزها رو مي بينم يا نه؟؟به همين خاطر از خطاي حواس ..مخصوصا بينايي.. در شناخت جهان نوشتم و مشغول شدم به فلسفه و هدف زندگي...جالبه بدونيد كه اين مطالب رابطه مستقيم داشتن با كتابهايي كه اون موقع مي خوندم...بعد رسيدم به هفت شهر عشق و از اون توي دنياي امروز نوشتم كه همه اش تجربه هاي شخصي خودم بود...ولي هرچي بيشتر جلو مي رفتم بيشتر مي ترسيدم،ترس از اين كه مبادا زمان رو از دست بدم و به اون چيزي كه بايد برسم،نرسم؟

حالا كه دور و برم رو نگاه مي كنم...وقتي آروم دور خودم مي چرخم و اطرافم رو نگاه مي كنم...مي بينم كه شش شهر از هفت شهر عشق دور و بر من هستن و شهر هفتم خودم هستم

حالا ديگه خوب مي دونم كه به قول سهراب (( زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است...)) و يا به قول اخوان (( هي،فلاني زندگي شايد همين باشد....))
به عنوان يادگاري دوست دارم اين رباعي عطار رو يكبار ديگه بنويسم...چون معتقدم با اينكه من همه اين كارها رو كردم و هنوزم دارم ادامه مي دم ولي اگر كشش اون نبود اين چيزها هم مقدور نمي شد...


گفتم كه دل و جان در سر كارت كردم..........هر نقد كه داشتم نثارت كردم
گفتا تو كه باشي كه كني يا نكني.........اين من بودم كه بيقرارت كردم


...امين