۱۳۸۳ دی ۶, یکشنبه

زندگي سراسر حل مسئله است

  • خداي من كليدواژه حل مسئله است

  • كار من انتخاب روش حل مسئله است

  • زيباترين روش،شگفت‌انگيزترين روش است

  • مهم رسيدن به جواب است و اين خود شگفت‌انگيزترين مسئله است

در واقع شگفتي و شگفت‌زدگي دريچه ورود به جهان‌هاي جديد و حل مسئله است.تفاوت افراد مختلف هم در همين است مثل فرق فيلسوف‌ها و افراد عادي،فيلسوف‌ها در مقايسه با افراد عادي مثل بچه‌هاي كوچك در مقابل بزرگترها هستند،چطور؟
با يك مثال مسلئه را روشن‌تر مي‌كنيم:
فرض كنيد اول صبح است و مادر در آشپزخانه مشغول شستن ظرفهاي ديشب است.صبحانه روي ميز آماده است و بچه كوچك خانواده هم روي زمين مشغول بازي است.پدر وارد ميشود و سر ميز صبحانه مي‌نشيند و مشغول خوردن صبحانه ميشود.تا اينجا همه چيز عادي است.به يكباره پدر از روي صندلي خود بلند شده و شروع به پرواز در فضاي آشپزخانه مي‌كند و بين زمين و آسمان معلق ميشود.
به نظر شما مادر و كودك چه عكس‌العملي از خود نشان مي‌دهند؟
احتمالا مادر با ديدن اين وضعيت جيغ بلندي ميزند و بشقابي كه در دستش است به طرفي پرتاب ميشود و از حال ميرود.
اما كودك با تعجب و دهان باز اين وضعيت پدر را تماشا مي‌كند و از اين حركت پدر لذت ميبرد و احتمالا هم از سر شادي خنده‌اي مي‌كند.
ويژگي و تفاوت كودك با مادرش در اين است كه مادر روي زمين بودن پدر را به جهت عادت كردن به اين امر،طبيعي و پرواز كردن او را غير طبيعي ميداند به همين خاطر از ديدن پرواز پدر به جاي شگفت‌‌زدگي دچار ترس و وحشت ميشود.
اما كودك چون به اين امور عادت نكرده و به صورت يك اصل برايش درنيامده است، پرواز كردن پدر او را شگفت‌زده ميكند و از ديدن اين منظره لذت ميبرد در واقع او در مواجه با اين مسئله شروع به درك و شهود آن ميكند.
اين تقريبا همان حالتي است كه يك فيلسوف در مواجه با امور دارد.

۱۳۸۳ آذر ۲۱, شنبه

روز دانشجو مبارك‌باد(بود)

و شيخ ما با نمك بود و كلك بود و صاحب عينك بود و دو سه روزي از ايام هفته بود و باقي نبود. تيپش عين دانشجو بود و خودش نبود تا بدانجاكه عنوان دانشجو را براي هيچكس قائل نبود. روزي از روزها شيخ ما پرگاز مي‌رفت. مريدان علت را از وي جويا شدند،گفت:" كار دارم " گفتند:" چه كار داري؟ " گفت:" قرار دارم " گفتند:" اي ناقلا تو هم؟ " گفت:" با دانشجويي قرار دارم " گفتند:" اي ول،دمت گرم،خيلي با حالي،با دانشجوها مي‌پري! " گفت:" من با او كاري ندارم،او با من كاري دارد " مريدان همه گفتند:" آها،كه اينطور! " و از كرامات شيخ ما اين بود كه كسي را كاري نداشت و همه با وي كار داشتند.
شيخ چون به اتاقش شد،منشي‌اش از جاي پريد و شيخ را اين پرش خوش نيامد. نگاهي از غضب در وي بكرد و منشي را فهماند كه " 50بار بشين و پاشو كن " و كرد. اين هم از كرامات شيخ ما بود كه دايم نگاه ميكرد.
چندي نگذشت كه دانشجوي مورد نظر داخل شد. سلامي كرد و منشي بشين و پاشوكنان داخلش كرد. چون رويش در روي شيخ اوفتاد گل از گلش شكفت و نعره‌اي زد و همان دم از حال برفت. منشي هم بشين و پاشوكنان چون اين اَكشن بديد جيغي زد و از حال برفت،بشين و پاشوكنان. و اين نيز از كرامات شيخ ما بود كه هركه در وي نظر ميكرد از حال ميرفت و امرش واجب بود حتي در حالِ بي‌حالي.
باري، دانشجو چون به هوش آمد و شيخ را بديد گفت:" سلام رييس! "شيخ را اين جمله خوش آمد و نيشش تا بناگوش گشاد. پس رو به وي كرد و گفت:" چيه‌جانم؟چي ميخواي؟ " دانشجو گفت:" امكانات ميخوام " شيخ گفت:" به من چه! " دانشجو گفت:" آخه بايد فعاليت كرد " شيخ گفت:" به تو چه! " دانشجو گفت:" آخه بي امكانات نميشه! " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو رو به منشي كرد و گفت:" چيكار كنم؟ " منشي كه همچنان در اتاق شيخ جستو خيز ميكرد گفت:" بگو روز دانشجو نزديكه! " و دانشجو گفت. شيخ گفت:" به تو چه " دانشجو گفت:" حالا كه اينطوريه به جاي امكانات پول بديد،پول نداريم؟ " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو گفت:" پس چرا قسمت‌هاي ديگه همه چيز دارند؟ " شيخ گفت:" به تو چه " دانشجو گفت:" آخه من چيكار بايد بكنم؟ " شيخ گفت:" به من چه " منشي گفت:" گناه داره به خدا " شيخ گفت:" به تو چه " و چنان نگاهش كرد كه به قاعدهء نيم متر آب رفت بي‌كم وكاست و اين نيز از كرامات شيخ ما بود.
{ يك ساعت و اندي بعد }
دانشجو گفت:" من ميخوام نفس بكشم! " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو گفت:" آخه اينطوري نميشه " شيخ گفت:" به تو چه " منشي كه ديگر رمقي نداشت همچنان بشين و پاشوكنان دست در دامن شيخ انداخت و نفس‌نفس‌زنان گفت:" قربان بيچاره از حال رفت " شيخ گفت:" به من چه " منشي گفت:" قربان شما حالتون خوبه؟ " شيخ گفت:" به تو چه " دانشج كه روي زمين ولو شده بود با ضجه و ناله گفت:" من دارم مي‌ميرم! " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو گفت:" يكي يه كاري بكنه " شيخ گفت:" به تو چه " يكنفر از بيرون داد زد:" آب دستشويي‌ها قطع شده! " شيخ فرياد زد:" به من چه " يكنفر ديگر از بيرون فرياد زد:"‌آخه يه نفر توي دستشويي‌ها گير كرده! " شيخ در حاليكه موهايش را مي‌كشيد هوار زد:" به تو چه " باز يكنفر از بيرون هوار زد:" الان توي دستشويي خفه ميشه! " شيخ جيغ‌زنان گفت:" به من چه " دوباره يكنفر از بيرون جيغ زد:" اي واااااااي،يه نفر توي دستشويي‌ها تركيد!! " شيخ در حاليكه چنگ به صورت ميزد داد زد:" به تو چه " يكنفر فرياد كشيد:" بايد همه از اينجا بريم بيرون وگرنه همه مسموم ميشيم " شيخ سر خود به ميز مي‌كوبيد،نعره زد:" به من چه " يكنفر از بيرون گفت:" خفه شديم از بوي گند!معلوم نيست ناهار چي خورده بود! " شيخ جست و خيزكنان گفت:" به تو چه " يكنفر داخل اتاق شد و گفت:" قربان يه جسد اينجا افتاده؟ " شيخ گفت:" به من چه " يكنفرگفت:" ساعت كار تموم شده! " شيخ پشتك‌زنان گفت:" به تو چه " يكنفر گفت:" من مي‌رم خونه " شيخ بيريك‌زنان گفت:" به من چه " يكنفر گفت:" شما تشريف نمي‌بريد منزل؟ " شيخ بندري‌زنان گفت:" به تو چه "يكنفر در راببست و برفت.شيخ هم كه ديگر از فرط ورجه وورجه كارش به تكنو رسيده بود،تكنيك‌زنان از پنجره بيرون اوفتاد و اين هم از كرامات شيخ ما كه هنگام سماع از پنجره بيرون مي‌اوفتاد و السلام.

۱۳۸۳ مرداد ۲۶, دوشنبه



از خود شدن تا خدا شدن (ادامه)

بعد از مدتها يك دوست خوب كه خيلي منتظرش بودم بهم زنگ زد...آخه چند وقتي بود كه گمش كرده بودم...خيلي دوست دارم دوباره ببينمش...بگذريم.
بايد حرفي رو كه توي نوشته قبلي شروع كردم به يه جايي برسونم...گفتم كه مشكل مردم ما مخصوصا ايراني‌ها اينه كه خودشون هم نمي‌دونن از زندگي چي ميخوان...به همين خاطر توي ذهن خودشون يه زندگي ترسيم ميكنن و فكر ميكنن كه اون ديگه نهايت زندگي هست...يه مثال بارزش توي ازدواج كردن اين روزهاي اغلب جوون‌هاست...بگذريم از مشكلات و تعريفات احمقانه‌اي كه براي رابطه دختر و پسر توي مملكت ترويج كردن...الان وضع دختر و پسر توي مملكت ما مثل اينه كه دختر يك طرف يك رودخونه پرشتاب ولي به عمق يك بند انگشت ايستاده و پسر هم اونطرف رودخونه و از هر دو طرف هم به اونها گفته ميشه كه « مراقب اون طرفي باش! » بدون اينكه دليل مشخصي هم ارائه بدهند...حالا موقعي رو فرض كنيد كه اين دختر و پسر ميخوان طبق روال طبيعي به هم برسند...از يك طرف اينها از هم ديگه هيچي نمي‌دونن و از طرفي ديگه به طرف هم جذب ميشن...فكر مي‌كنيد چي ميشه؟...دختر فكر ميكنه كه الان شاهزاده آسمون‌ها سوار بر اسب سفيد مياد و اون رو توي قصر سفيد خودش ميبره و سالهاي سال با هم خوشبخت خواهند بود و از طرف ديگه پسر با خودش فكر ميكنه كه الان دختر شاه‌پريون رو به خونه خودش مياره و اون هم زندگيش رو پر از مهر محبت ميكنه و....
و زندگي شروع ميشه
اگر خوش بين باشيم... تا يكسال اول زندگي كه هنوز مست از باهم بودن هستند و از همديگه (به لحاظ جسمي)پر و تكميل نشده اند مشكلي نخواهد بود،اما وقتي كه بعد از مدتي يكسري از نيازهاي اوليه برطرف شد و ظرف نيازها پر شد تازه متوجه دور و برشون ميشن و مي‌بينن كه اي دل غافل پس چرا ما براي همديگه تب نمي‌كنيم،چرا اون براي من نميميره و من از نبود اون دق نمي‌كنم،چرا روابط ما مثل دوتا دوست شده نه مثل دوتا عاشق....
بعد هم يكسري نتايج جالب مي‌گيرن...مثلا اينكه {ما دوتا ديگه عاشق هم نيستيم و بايد از هم جدا بشيم} و يا { بيا براي اينكه عشق‌مون پايدار بمونه بچه‌دار بشيم} و بعد از اون هم اگر نتيجه‌اي نگرفتن نوبت به بچه دوم و سوم و عوض كردن دكور خونه و...ميرسه و در نهايت يا به باهم بودن عادت ميكنن و يا اينكه از هم جدا ميشن...به همين سادگي و شايد مسخرگي!!!
حالا اين طرز تفكر و تلقي از زندگي رو بسط بديد به تمامي جزييات زندگي ايراني،ببينيد چي ميشه...كاملا درسته...ميشه وضع فعلي جامعه ما كه روز به روز داره بدتر ميشه...
و اين اون چيزيه كه من بهش ميگم « واقعيت مجازي ايراني »

به قول يكي از دوستان:: اول ازدواج كن بعد عاشق شو ::
باز هم در اين مورد حرف دارم
...امين

۱۳۸۳ مرداد ۵, دوشنبه




 
از خود شدن تا خدا شدن

شايد در اولين برخورد عبارت بالا كمي اغراق‌آميز به نظر بياد، اما اگر كمي دقت كنيم متوجه مي‌شويم كه اينطور نيست ... بارها دوستان به من اعتراض كردند كه چرا با وجود اينكه اسم وبلاگ ”در جستجوي خودم ...“ هست ولي اكثراً درباره اميال و خواسته‌هاي خودم حرف مي‌زنم. و يا مثلاً يكي از دوستان پيشنهاد كرده بود كه اسم وبلاگ رو بگذارم ”ناله‌هاي عاشقانه“ . نمي‌دونم والا ...
 حقيقتش اينه كه من به تجربه يادگرفتم كه براي رسيدن به خدايي بايد اول از خود گذشت. يعني اينكه از اون حالت آرمانگرايانه كه غالب مردم ما به لحاظ ذهني درگير اون هستند و شامل اين ميشه كه بايد روبه سوي خدا و كمال حركت كردتا به كمال رسيد، بيزارم.‌ اصلاً وقتي من نتونم خودم را بشناسم چطور مي‌تونم چيز ديگه يا كس ديگه‌اي رو بشناسم... مشكل اكثر مردم در روبرو شدن با خودشون اينه كه با خودشون صادق نيستند و اون چيزي رو كه هستند باور نمي‌كنند چون فكر مي‌كنند و فقط فكر مي‌كنند كه بايد چيزي جز اين باشند. متأسفانه اين طرز ديد و تفكر توي همه زواياي زندگي ما رسوخ كرده و باعث اين نارضايتي‌ها و ناراحتي‌ها از زندگي شده چرا كه مردم فكر مي‌كنند زندگي غير از اين چيزي ست كه جريان و وجود دارد...
بايد بيشتر به اين شعر سهراب سپهري توجه كنيم:

« زندگي آب‌تني كردن در حوضچه اكنون است...»

...ادامه دارد
امين

۱۳۸۳ تیر ۲۳, سه‌شنبه

عسل بانو
هنوزم پيش مايي اگرچه دست تو،تو دست من نيست
هنوزم با توام تا آخرين شعر،نگو وقتي واسه عاشق شدن نيست
حالا هرجا كه هستي باورم كن،بدون،با ياد تو تنهاترينم
هنوزم زير رگبار ترانه،كنار خاطرات تو ميشينم
عسل بانو،عسل گيسو،عسل چشم
منو ياد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگين نگاهم بازم بارون دل‌تنگي بباره

-----------------
باورت ميشه؟...عشقت از يادم رفته!...ديگه يادم نيست به اندازه تموم دنيا مي‌خواستمت يا به اندازه يه...انگار اصلا عاشقي از يادم رفته!...هنوز هم چشم‌ها من رو مست ميكنن ولي مستيش زود مي‌پره...هنوز هم چشم‌هايي هستن كه چشمهام دنبالشون ميره،ولي دلم نميره!...دست‌هام هوس كردن..هوس پوست نرم و لطيف و گرم..آغوشم هوس كرده..هوس يه بدن به بدن..لب‌هام هوس كردن..هوس چسبناكي و طعم روژلب كه نشسته روي لب..دلم اما هوس نكرده،چون تنگه براي هوس..چون مونده توي قفس بي‌همنفس...خيلي بده آدم به چيزي عادت كنه مثلا عاشقي با متعلقاتش،چون اگه نيست بشه حكايت ما ميشه و دل‌تنگ...آدمها چقدر زود عوض ميشن!
-----------------

سر خود را مزن اينگونه به سنگ
دل ديوانهءتنها! دل‌تنگ!
منشين در پس اين بهت گران
مَدران جامه جان را،مدران!
مكن اي خسته در اين بغض درنگ
دل ديوانهءتنها! دل‌تنگ!
.
.
ديدي،آن را كه تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش،سرشارترين
آنكه مي‌گفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دلازارترين شد!چه دلازارترين؟
نه همين سردي و بيگانگي از حد گذارند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
با تو چون دشمن،دارد سر جنگ!
دل ديوانهءتنها، دل‌تنگ!

۱۳۸۳ تیر ۹, سه‌شنبه





براي وقتهايي كه حوصله نداري...

ميگن وقتي قرار باشه بد بياري،از زمين آسمون بدي ميباره...حداقل براي من اينطوره يعني تاحالا بوده...قبلا يه مطلبي نوشتم با عنوان«بي‌همدمي،صعب روزي،بوالعجب كاري» يكي گفت چه مرگت شده؟ها؟ اين چرت و پرت ها چيه مي‌نويسي...حالا خودش گرفتار شده...خيلي وقت بود توي وبلاگ عكس نگذاشته بودم...خيلي سخته از دور و برت جلوتر باشي،از دوست‌ها،رفقا،همكارهاو خيليهاي ديگه...نمي‌دونم شايد هم من اشتباه ميكنم؟ولي اين رو مطمئنم كه «زندگي آب‌تني كردن در حوضچه اكنون است»من مي‌فهمم زندگي يعني چي؟عبورش رو از كنارم حس مي‌كنم...وقتي بادش به صورتم ميگره گرماش صورتم رو پس ميزنه...عجله نكن،عجله نكن...زنگ تفريحه،زنگ تفريح

زمستان

«سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت...سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند،كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كس يازي،به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس كز گرم‌گاه سينه مي‌آيد برون ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كين است پس چه داري چشم ز چشم دوستان دور يا نزديك»


...امين

۱۳۸۳ خرداد ۲۴, یکشنبه

بودا



از خيابان نادري كه رد مي‌شوم حالم بدتر مي‌شود. از عصر تا حالا گيج و منگ شده‌ام. بدنم كرخت و بي‌حس است. درست حال خودم را نمي‌فهمم. سرم را به شدت توخالي احساس مي‌كنم. گردنم توان تحمل سرم را ندارد. توي خيابان همه عجله دارند. ماشين‌ها بين هم سر مي‌خورند و هر كسي مي‌خواهد زودتر رد شود. از بين ماشين‌ها رد مي‌شوم. سرم گيج مي‌رود. از يك طرف ماشين‌ها و از طرف ديگر مردم، چنان با هم قاطي شده‌اند كه خودم را بين آنها گم مي‌كنم. راننده جوان يك رنو سبز با اينكه مي‌بيند چراغ قرمز است اما براي ماشين جلويي كه پيرمردي آرام در آن نشسته بوق بلندي مي‌زند. گوشم جيغ مي‌كشد. با خودم مي‌گويم: «چته؟ چه مرگته؟ كدوم گوري مي‌خواي بري 000 عجله نكن، عجله نكن، زنگ تفريحه!» صداها كه كمتر مي‌شوند توي خيابان حافظ پيچيده‌ام كه حالا مدتي است شهيد شده. من تنها راه مي‌روم. دور و برم پر از جفت است. همين حالا يك جفت لب قرمز كه با مداد قهوه‌اي دور خودشان خط كشيده‌اند رد شدند. آن سمت خيابان هم يك جفت كفش پاشنه بلند با هم خوش و بش مي‌كنند. من تنها هستم. يك جفت كه دست‌هايشان توي هم گره خورده در حاليكه جفت‌شان را به ديگران نشان مي‌‌دهند از روبرو مي‌آيند. حواس‌شان به همه جا و همه كس هست. حتماً با خودشان مي‌گويند: «حواسم باشه، كسي از دستم در نره، بايد مراقب جفتم باشم!»
سرم گيج مي‌رود. مثل اين است كه من ايستاده‌‌ام و محيط از كنارم رد مي‌شود. حال تهوع دارم. سياهي مي‌بينم. داخل سياهي مي‌شوم. داخل سياهي كسي نيست. احساس سبكي مي‌كنم. از سياهي كه خارج مي‌شوم روبروي در كتابفروشي رسيده‌ام.
ـ اي بابا ! اينجا هم كه مثل هميشه شلوغه!
خودم را داخل مي‌كشم. كسي نگاهم نمي‌كند. آرام راه مي‌روم. از پيچ پله‌ها كه مي‌گذرم فروشنده مرا مي‌بيند. برايم دست تكان مي‌دهد.
ـ واويلا! حالا بايد با اين هم سروكله بزنم! خدا به داد برسه!
از جلوي ميزش عبور مي‌كنم. در حاليكه يك مشتري را راهنمايي مي‌كند، با چشمك جواب سلامم را مي‌دهد. مستقيم سرا‎غ كتاب مورد نظرم مي‌روم. برمي‌گردم و روي صندلي كنار او مي‌نشينم.
ـ اين چيه برداشتي؟ مگه دِپرس شدي؟ فريدون مشيري؟
ـ‌نه بابا ! چيزي نيست. چند تا از شعرهايي رو كه دوست داشتم توي گزيده شعرهاي قبلي نبود. ولي توي اين هست.
ـ آقا ببخشيد! معبد سكوت رو داريد؟
هر دويمان ساكت شده و متوجه فرشته خانم كوچولويي كه جلويمان، پشت ميز ايستاده و زل زده توي چشمهايمان مي‌شويم. پيراهن آستين كوتاه صورتي زيبايي به تن دارد كه روشني پوستش را روشن‌تر مي‌كند. نگاهم مي‌ريزد روي موهاي صاف و بلندش، موهايي ضخيم كه مي‌توانم رشته رشته‌اش را بشمارم.
ـ خانم كوچولو براي خودت مي‌خواي؟
من فقط نگاهش مي‌كنم.
ـ نه من مي‌خوام.
صدايش آرام و مطمئن است. با همان اطمينان و آرامش نزديك مي‌شود و اين را مي‌گويد. نگاهش مي‌كنم. فكر كنم خواهرش است. موهاي نرم وسياهش از جلوي مقنعه بيرون زده. ابروهاي كشيدة مشكي كه با قدش همخواني دارد جلوي آرامش چشمهاي ريز و سياهش را نمي‌گيرد. لب‌هايش آرام حركت مي‌كند مثل چشم‌هايش. مانتوي سياه بلند وگشادي به تن دارد كه توري سياه همه جاي آن را فرا گرفته است. تمامي اين سياهي‌ها باعث شده كه پوست سبزه روشن‌اش توي چشم‌هايم بخندد.
ـ بسيار خوب ! تشريف داشته باشيد ميگم بيارن خدمتتون!
با حركت سرش تشكر مي‌كند و به سمت قفسه‌ كتابها مي‌رود. آرام آرام قدم بر‌مي‌دارد. طوري كه صداي پاشنه كفش‌هايش را هم نمي‌شنوم. عجله‌اي ندارد. تنم منقبض شده است. ضربان قلبم كلافه‌ام مي‌كند. آستين مانتواش تا آرنجش مي‌رسد و باقي‌اش بوسيله همان تور سياه پوشيده شده است. از زير تور مي‌توانم لطافت پوستش را حس كنم. پوستش زير بار نگاهم خودش را جمع مي‌كند. رويم را برمي‌گردانم سمت قفسه كتابهاي روانشناسي. نگاهم بين كتابها پرسه مي‌زند. «رازهاي كاميابي» ، «چگونه فكري خلاق داشته باشيم» ، «آنچه مردها بايد بدانند» ، « عشق يعني 000» متوقف مي‌شوم. نفسم بالا نمي‌آيد. دلم مي‌خواهد نگاهش كنم. نبايد نگاهش كنم. نگاهش ميكنم. هنوز آرام است. با همان آرامش كتابها را تماشا مي‌كند. لبخند رقيقي روي لب‌هايش نشسته است. انگار مي‌داند كه نگاهش مي‌كنم. مي‌داند كه چه كرده است.
با خودم مي‌گويم:
ـ آره، بايدم لبخند بزني. اگه تو لبخند نزني كي لبخند بزنه. حتماً موهاش بلند و لَختِ وگرنه مقنعه به اين بلندي سرش نمي‌كرد.
ـ كجايي؟ بالاخره مي‌خواي اين رو بخري را يا نه؟
ـ ها؟ آره ، آره !
نامرد حسود. مطمئنم فروشنده هم متوجه او شده است. چون به جاي اينكه با من حرف بزند خودش را مشغول تلفن كرده. دستهايم هوس موهاي صاف و لَخت كرده است. دلم مي‌خواهد به او بگويم چقدر اين مانتو به او مي‌آيد.
ـ ببخشيد كتاب رو آوردن؟
ـ جان؟ نه، دوستم رفته بياره ، من هم مثل شما مشتري هستم. راستي دربارة چي هست؟
ـ درباره فلسفه بودا
مي‌خواهم از بودا برايش بگويم، بگويم كه چقدر شبيه بوداست. ولي از بودا چيزي نمي‌دانم، نگاهش كه مي‌كنم لبخند مي‌زند، لبخندش ديوانه‌ام مي‌كند. يعني آرامشش، نه نه . سادگي و جذاب بودنش، نه، نمي‌دانم ! نمي‌دانم ! فقط مي‌دانم كه ديوانه‌ام مي‌كند. مي‌چرخد و سمت قفسة كتابها برمي‌گردد. چنان آرام مي‌چرخد كه انگار نسيم بين لباسهايش مي‌گردد. تور سياه لباسش پهن مي‌شود توي نگاهم. سياهي مي‌بينم. داخل سياهي كه مي‌شوم او هم هست. يك تور سياه دور گردنم انداخته است. مرا دور خودش مي‌چرخاند. شايد هم من دور او مي‌گردم. سرش را به يك طرف خم كرده و با من مي‌چرخد. من دور خودم هم مي‌چرخم. هم در گردش خودم او را مي‌بينم و هم در گردش او. همه جا پر از تور سياه است. لبخند مي‌زند. آرام آرام مرا دور خودش مي‌گرداند. من هم مي‌چرخم.
ـ چي شد؟ خوابت نبره؟
ـ ها ؟ 000 اِ ميگم! او ن خانمه كجا رفت؟
ـ كدوم خانمه؟
ـ همون كه معبد سكوت رو مي‌خواست.
ـ كتاب رو براش آوردم. اون هم گرفت و رفت.
بلند مي‌شوم. مي‌خواهم راه بيفتم. فروشنده نگاهم مي‌كند.
ـ كجا؟ بشين كارت دارم؟
مي‌نشينم. شروع به حرف زدن مي‌كند، حرف‌هايش را نمي‌شنوم. سرم را به علامت تاييد تكان مي‌دهم. مي‌دانم كه الان در خيابان آرام قدم مي‌زند. آرام آرام دور مي‌شود و همچنان لبخند رقيقي بر لبش دارد. آرام مي‌نشينم.







۱۳۸۳ خرداد ۱۳, چهارشنبه

علاقه‌مندان به داستان...قابل توجه

دوستان سلام...مدتي هست كه دارم روي داستان نويسي علاوه بر طنزنويسي به عنوان يك فعاليت حرفه‌اي ادبي كار ميكنم...به زودي اولين داستان خودم رو هم توي وبلاگ ميگذارم و اميدوارم حسابي نقد بكنيد.
يك سايت خوب ديدم براي علاقه‌مندان به داستان كه مي‌تونيد داستانهاي مورد علاقه خودتون رو مجاني دريافت كنيد...به بقيه دوستان هم خبر بديد
...امين
كتابخانه مجازي داستانهاي فارسي

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

دوباره‌ها...


دوباره هواي عاشقي به سرم افتاده،دوباره دلم به تاپ تاپ افتاده،دوباره رنگ چشم‌هات من رو به ياد تو انداخته،دوباره مي‌خوام يه كاري بكنم،دوباره مي‌خوام آه بكشم،دوباره دست روي موهات بكشم،دوباره مي‌خوام درس بخونم،دوباره مي‌خوام آواز بخونم، دوباره مي‌خوام توي خيابون با دلهره،با آشوب توي ويترين مغازه‌ها دنبال هديه بگردم.دوباره دلم مي‌خواد اضطراب اومدن و نيومدن داشته باشه...مياد؟نمياد؟نمي‌دونم؟!!...دوباره هوا خوب شده،دوباره همه چيز آروم شده،حتي من!...دوباره،دوباره‌هاي من شروع شده...دوباره مي‌خوام رنگين كمون رو رنگ كنم،دوباره مي‌خوام نگاه كنم،اونقدر نگاه كنم تا پنجره رو با نگاهم هماهنگ كنم.دوباره مي‌خوام فكر كنم.فكركنم كه چي بودم؟فكر كنم كه چي شدم؟فكر كنم كه شايد ديگه فكر نكنم!!اما نه،اگه فكر نكنم پس چيكار كنم؟!؟!اگه تو جاي من بودي چيكار ميكردي؟...از يه طرف رنگ چشم‌هاش...آخ كه من چقدر ضعيفم در مقابل چشم‌ها...وقتي كه نگاه چشم‌ها ميكنم يه چيزي توي سينه‌ام،درست وسط سينه‌ام راه نفسم رو ميگيره،يكدفعه سينه‌ام درد ميگيره...واي خداي من!چرا حرف‌هام ترسو شدن؟پس منتظر چي هستن؟اسير و پابند چي هستن؟نمي‌دونم ... نمي‌دوني،دروغ ميگي،خيلي هم خوب مي‌دوني...دوباره ترس،دوباره نگاه،دوباره چشم‌هاي قشنگ،دوباره شب و روز رنگي،اون هم به رنگ اون چشم‌ها...خوب مي‌دوني چي ميگم...باور نمي‌كني؟به لب‌هاش نگاه كن،ببين چطور با هم پچ پچ مي‌كنن!حتي مي‌توني تعداد نفس‌هاش رو بشمري!به دست‌هاش نگاه كن.ببين چطور دنبال هم ميگردن!...ديدي تو هم خوب مي‌دوني!... دوباره مي‌خوام يه نفس عميق بكشم،دوباره مي‌خوام دستي به سر و روي دلم بكشم،دوباره بايد دوباره بشم،خودم بشم،خودت بشم...دوباره لحظه ديدار نزديك است...به قول اخوان:
لحظه ديدار نزديك است
باز ديوانه‌ام،مستم
باز ميلرزد دلم،دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي!نخراشي به غفلت گونه‌ام را تيغ
هاي!نپريشي صفاي زلفكم را دست
وآبرويم را نريزي دل!
-اي نخورده مست-
لحظه ديدار نزديك است.

براي دوست خوبم hale.m
در مورد سوال شما بايد عرض كنم كه به طور كلي در زمينه مباني فلسفي فيزيك كم كار شده و به تبع اون توي ايران خيلي كمتر...براي مطالعات كلي شما بايد به مبحث"فلسفه علم" مراجعه كنيد و يكي از كتابهاي معتبر در اين زمينه كتاب "فلسفه علم" رودولف كارناپ هست كه تحت عنوان كلي مباني فلسفي فيزيك كار شده ولي براي مطالعات موردي دو كتاب خوب هست كه فكر كنم به راحتي بتوني توي خيابان انقلاب پيدا كني.يكي " فيزيك و فلسفه" ترجمه عليقلي بياني و ديگري "تحليلي بر نظرات فلسفي فيزيكدانان معاصر" تاليف دكتر مهدي گلشني كه البته اگر بتوني مستقيم با دكتر گلشني در ارتباط باشي خيلي خوبه.

۱۳۸۲ اسفند ۲۴, یکشنبه


اي روز مبارك و خسته .......... ما جمع و تو در ميان نشسته


اي هم‌نفس هميشه،پيش‌آ .......... تا زنده شود دمي شكسته



سال نو به همگي خوش...اميدوارم همه خوب‌تر از اون چيزي باشين كه دوست دارين باشين.
...امين

۱۳۸۲ دی ۲۳, سه‌شنبه

خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني...
از 13 آبان تا حالا چند روز گذشته؟...خدا مي دونه...از 13 آبان تا حالا چندتا دل لرزيده؟...خدا مي دونه...از 13 آبان تا حالاچقدر جلو اومدم؟...نمي دونم...
نوشتن بهانه ايست براي نوشتن...نوشتن بهانه ايست براي درك بودن...لحظه هايم رنگيست...خوشحالم كه هستم...تو هم خوشحال باش!!!چشم عسلي خوشگل!!