مثل يه جاي پا....
نيستش...ندارمش...نميبينمش...اما به خوابم مياد،گاهي اوقات فقط نگاهم ميكنه...گاهي اوقات اخم ميكنه...آخ كه چقدر دلم تنگ شده براي اخم كردنهاش،براي گير دادنهاش،براي دعوا كردنهاش...اي كاش بودي و مجبور نميشدم دنبال يكي بگردم كه باهام دعوا كنه!
از وقتي كه رفتي تنها شدم...احساس ميكنم خودم موندم و دنيا و چند نفر كه چشم اميدشون به منه...آخه نگفتي من چطور ميتونم اين بار رو به دوش بكشم؟خودت كه نيستي اما خدات هست و شاهده كه چي ميكشم اما لب باز نميكنم...به كي بگم...چي بگم...از كجا و چطور بگم...ولش كن، قبلا هم گفتم انگار اين قسمت ما بوده كه غصه يه جورايي هميشه همدم ما بوده!
باباجون،بابايي...رفتي و من نتونستم اونطور كه بايد طعم بابايي رو بچشم، حالا ديگه بايد خودم بابايي بشم واسه يكي ديگه تا خودم رو فراموش كنم...چيكار ميتونم بكنم چارهء ديگهاي ندارم...اين هم يه اتفاق بود كه اول امسال،اول امسال نحس تو رو از دست بدم و دادم....همه ناراحتيم از اينه كه اون لحظهء آخر بالا سرت...پيش تخت نبودم...نميدونم چرا اينطور شد ولي نبودم و به خاطر همين تا آخر عمر اين درد نديدن تو رو،قبل از مرگت،توي دلم نگه ميدارم...يعني كار ديگهاي باش نميتونم بكنم...روحت شاد...ما رو حلال كن!
**************************************************
روز پدر پيشاپيش مبارك!
**************************************************