۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

حاکمان سرزمین خیال
زمستان گذشته برفی خوبی بارید.یک روز توی حیاط دانشکده یک دونه برف نشست توی دستم-توی اون لحظه به یاد تو بودم-شاید پیغامی از تو بود که من هم یاد تو هستم-هستی،می دونم-داشتم نگاهش میکردم که چطور آروم آروم از حرارت دستم در حال آب شدنه،خیلی واسه من عجیب و جالب بود که از حرارات زندگی یکی،یکی دیگه زندگی اش رواز دست میده!با خودم گفتم اگر این حیاتِ پس چرا مرگ میاره؟
یاد زندگی خودم افتادم،که چطور چه روزهای سخت و دردناکی رو پشت سر گذاشتم و رسیدم به اینجا یعنی روزهای زندگی من هم حیات جاری خودشون رو از دست دادند و به زندگی باقی شتافتند،خاطره شدند.آره،این دونه برف عمر من بود که داشت اینطور از کف ام میرفت و من فقط شاهدش بودم.ولی از رفتنش ناراحت نیستم چون از روزهای گذشته راضی ام،با اینکه رفتن اما خوب رفتن.رفتن اما چیزهای خوبی برای من به ارث گذاشتن-مثل تو- و حالا جایی ایستادم که به راحتی درباره چیزهایی که بعضی ها حتی خوابش رو هم نمی بینند حکم وقوع صادر میکنم آخه من حاکم سرنوشت خودمم!این رو هم تا جند وقت دیگه همه میفمند!!

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران ،

باران ،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رويای فراموشی هاست!

خواب را در يابم

که در آن دولت خاموشی هاست.

من شکوفايی گلهای اميدم را در رويا ها می بينم ،

و ندايی که به من می گويد :

" گر چه شب تاريک است

دل قوی دار ،

سحر نزديک است"

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بيند .