۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

راه ، رفتن و زندگی


« راه: نواری از زمین که ما بر آن گام می نهیم.جاده با راه فرق دارد،نه از آن جهت که معبری است مخصوص وسایل نقلیه،بلکه صرفا خطی است که نقطه ای را به نقطه دیگر پیوند می زند. جاده به خودی خود معنایی ندارد؛معنایش تماما از دو نقطه ای حاصل می شود که آنها را به هم مربوط می کند.راه ستایش ارزش فضا است. هر تکه راه با معنی است و ما را به ایستادن فرا می خواند. جاده کاهش پیروزمندانه ارزش فضا است.»

- رمان جاودانگی اثر میلان کوندرا

همیشه وسوسه انگیز ترین ِ چیزها برای من راه و رفتن بوده و به حق که امروز چقدر راه کم داریم.مثلا توی همین تهران بزرگ،کمتر جایی برای راه رفتن پیدا میکنی.هرجا که نگاه میکنی ماشین می بینی و اگر هم که ماشینی نباشد آثار و اثراتی مربوط به ماشین می بینی.انگار همه چیز در سیطره ماشین قرار گرفته است.

کوه که می رویم به جای ماشین، آدم می بینیم اما آدمهایی که اکثرا ماشینی به همراه دارند و گاه خود ماشین اند.هرچند که تا جایی که امکان دارد،تا پای کوره راه ابتدایی کوه باز هم ماشین ها هستند که خودنمایی می کنند.

بسیار پیش می آید که آرزوی کلبه ای کوچک در روستایی کوچک در دامنه های شمال که منتهی به دریا باشد و بی نیاز به ماشین بتوانی مایحتاج ات را تهیه کنی و قدم زنان از هم آغوشی طبیعت لذت ببری را از ذهن بگذرانم.

احساس میکنم باید رفت،باید راه هایی بروم که پیش از این نرفته ام  هرچند سخت و هر راه نرفته،یک راه نزیسته است.به قول اخوان :

« هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد..
هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هر چها باشد، نهایت نیست..
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد.
ماجرا چندان مفصل نیست، اصلا ماجرایی نیست.
راست می گوید که می گوید
« یک فریب ساده کوچک »
من که باور کرده ام، باید همین باشد..
.
.
.
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست!…