۱۳۸۴ شهریور ۲۶, شنبه


تريلوژي (سه‌گانه) من
1
هيچ نگفت، فقط نگاه كرد و پوزخندي زد شايد به راننده جوان پرايد فكر مي‌كرد كه وحشت به مردم هديه مي‌كرد و جسارتش، كه من آن طور نبودم. شايد به رنگ رويش فكر مي كرد كه به كدام رنگ بندي، رنگ جماعت را قاپ بزند و بشود جنيفر لوپز جنوب، كه من اينطور نمي‌خواستم. شايد به خدايي فكر مي‌كرد كه زيبايش كرده بود تا زيباييش را به نرخ امروز قيمت بزنند. كه من اهل بازار نبودم. شايد به اين فكر مي‌كرد چرا بايد آفريده‌اي باشد اينچنين در تنگ، حال آن كه آفريدگاني بودند كه آزادش مي‌خواستند كه من چنان آفريده‌اي نبودم.
گفتم: اين راهش نيست، به خدا راهش نيست. كمي صبر كن، نگاه كن، ببين! اين منم با همه خواستن‌ات با همه آنچه از تنم بعد از طوفان كار بر جاي مانده، اين منم كه زيبايي صبح را در خنكاي نسيم، در وزش ياد تو در باغ خاطرم و در آرامش بعد از طوفان كه در گرماي دستانت نهفته است، مي‌جويم! مي‌فهمي؟
هيچ نگفت، فقط نگاه كرد و پوزخندي زد.
گفتم: اين بار كه خنديدي، خوب بخند كه لبخند تو موج درياست تا بيايد به ساحل دل بزند و ببرد هر آن چه را كه زدودني است، بخند، بلندتر بخند.
هيچ نگفت، فقط نگاه كرد و پوزخندي زد.
گفتم: چشمانت چرا غروب را وام گرفته‌اند؟ چرا خورشيد از گوشه چشمت طلوع نمي‌كند؟ مگر نه اينكه زمين مي‌چرخد و از پس غروبي، طلوعي ديگر بر مي‌آيد، پس چرا غروب چشمانت، شب نمي‌شود؟
هيچ نگفت، فقط نگاه كرد و پوزخندي زد.
گفتم: شب است، بيا رويا بسازيم، بيا رويايمان را بادبادكي بسازيم تا برود به دياري كه هر گوشه آن خورشيدي باشد و بي هراس از غروب به هر گوشه‌اش سرك بكشيم تا هر بار كه شمع خانه دلمان ته كشيد دل نگران نور نباشيم. بيا رويا بسازيم.
هيچ نگفت، فقط نگاه كرد و پوزخندي زد.
خورشيد به خون نشسته آيينه سوگوار من بود كه ناگزير دل به خون شستم، و از او دست كشيدم، دست بريدم، دست شستم.
2
- ببخشيد يه سوال داشتم خدمتتون؟
- جانم؟ بفرماييد.
- چطور مي‌تونم بك ِگراند (Back ground) كامپيوترم رو عوض كنم؟
- حالا واسه چي مي‌خواي عوض كني؟ اين عكس كه خيلي قشنگه!
- درسته ولي مي‌خوام عكس يكي رو كه دوستش دارم بذارم، به نظر شما اشكالي داره؟
- نه چه اشكالي داره، هر كسي مي‌تونه كسي رو دوست داشته باشه، اصلاً كسي كه كسي رو دوست نداشته باشه آدم نيست!
- پس لطف مي‌كنين بهم ياد بدين.
- بله حتماً، چرا كه نه. ببين من چكار مي‌كنم خودت دفعه بعد انجام بده.
- خيلي ممنون، اِ ... مي‌بخشيد اگه بازم سوال داشتم مي‌تونم مزاحمتون بشم.
- خواهش مي‌كنم، خوشحال مي‌شم بتونم كمكي بكنم.
***************
- سلام، چطوري؟ بالاخره تونستي بك ِگراند (Back ground) رو عوض كني يا نه؟
- سلام، آره تونستم، دست شما درد نكنه. ميگم، آقاي ... ِا، ببخشيد مي‌تونم به اسم كوچك صداتون كنم؟
- هر طور راحتي، واسه من فرقي نمي‌كنه.
- اگر ميشه مي‌خواستم يه وقتي بذارين كه ازتون راهنمايي بگيرم.
- از من؟ در چه موردي هست؟
- يه مسئله شخصيه، راجع به خودمه.
- خب چرا نمي‌ري با يه مشاور مشورت كني من كاري نمي‌تونم برات كنم.
- چرا، شما مي‌تونيد به من كمك كنيد يعني ... يعني ... يعني تنها كسي كه مي‌تونه كمكم كنه شماييد! متوجه مي‌شيد چي مي خوام بگم؟
- من؟! نه، يعني چي؟
- تو رو خدا، بذار بيام باهات حرف بزنم، تو مي‌توني كمكم كني.
- خيلي خب، باشه! حالا چرا اينجور مي كني.
- مرسي، خيلي ازت ممنونم.
***************
- همه حرف‌هات همين بود.
- بله.
- خيلي خب، اشك‌ها تو پا كن. تو ساعت چند بايد بري؟
- چرا؟
- آخه من كار دارم، بيكار كه نيستم بايد به كارهام برسم.
- پس من چي؟
- ببين، همون اول گفتم من اصلاً حوصله اينجور چيزها رو ندارم، خوشمم نمياد برو دنبال يكي ديگه!
3
باز گفتم: نه!
اما تو باراني، به لطافت باران بهاري و قطراتت پيامبران عشق‌اند. چنان پاك و زلال كه هنگام بهار به نرمي گرد مرگ از تن برگ مي‌زدايند. تو ستاره باراني، روشن و پرشتاب همچون برق تيغي كه شبم را مي‌شكافد به هزاران ضربت ناز، پر رمز و راز، آرام آرام و بي صدا.
مي‌نويسم اما باز پاك مي‌كنم، دوباره و اين بار هم مانند قبل. مي‌خواهم، اما دستم نمي‌رود. خاموش مي‌كنم و در جيبم مي‌گذارم. از دور برايم دست تكان مي‌دهد. جلوتر كه مي‌آيد مي‌پرسد:
- پس چرا خاموش كردي؟ مي‌دوني چند بار تماس گرفتم؟ اقلاً SMS مي‌دادي؟
هيچ نمي‌گويم، فقط نگاه مي‌كنم و لبخند مي‌زنم. مي‌گويد:
- اين رسمش نيست؟ به خدا دفعه ديگه اينطور بكني من مي دونم و تو! بريم.
هيچ نمي‌گويم، فقط نگاه مي‌كنم و لبخند مي‌زنم.
و مي‌رويم. با خنده دست به بوته مورت‌هاي كنار پياده رو مي‌زند و مي‌گويد:
- ببين چقدر قشنگن؟ از شدت سبزي دارن جيغ مي‌زن ... اِ! يه فالگير!
پيرمردي است غرق در سپيدي با ردايي بر دوش، نشسته كنار خيابان و زير لب زمزمه مي كند، به او كه مي رسيم آرام سرش را بالا مي‌آورد و نگاهي به ما مي‌كند مي‌گويد:
- نيت كن دخترم!
نيت كه تمام شد دستش را دراز كرد و كاغذي كشيد با نقش لبخندش گل از گل‌مان شكفت، پرسيدم:
- چي نوشته درويش؟
و خواند: "روز هجران و شب فرقت يار آخر شد...... زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان مي‌فرمود...... عاقبت در قدم باد بهار آخر شد"
چند قدمي كه از پيرمرد دور شديم نگاهم كرد و مكثي كرد و خيره د رچشمانم گفت:
- راست مي‌گي! بهتره حرفي نزنيم، اينطور قشنگ‌تره!
هيچ نمي‌گويم، فقط نگاه مي‌كنم و لبخند مي‌زنم.
دور تا دور ما پر است از زوج‌هايي كه گوشه‌اي دنج را براي خلوت كردن پيدا كرده‌اند.
- چي ميل داريد؟
هر دو شير كاكائو سفارش داديم. حالا ديگر وقتش رسيده بود. گوشي را در آوردم و شروع كردم به تايپ كردن، نوشتم: "راست مي‌گويي نيازي به گفتن نيست. سكوت، خود زمان زايش فريادهاست. نيازي به گفتن نيست. تو مي‌داني و من مي‌دانم كه در چشم‌هاي ما چه مي‌گذرد، تو برق چشم مرا و من خواب مردم چشم تو را مي‌فهم. " و دكمه send را فشار دادم تا پيامبر بي صدا پيامم را برساند.
قاشق را بر داشتم و قدري كاكائو در فنجان شير ريختم. بخارش كمي فرو كش كرد، گويي آنچه را كه مي‌خواست، يافته بود. كاكائو مثل كوهي روي شير داغ مانده بود و آرام آرام تن به گرماي شير مي‌سپرد و فرو مي‌رفت و در آن حل مي‌شد. خيره به فنجان نگاه مي‌كنم. خوب حس‌اش را مي‌فهمم وقتي كه در شير، گرم مي‌شود و فرو مي‌رود و حل مي‌شود.