۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه


گاهی اوقات،جور دیگر...
این جمله رو بارها گفتم ولی بازم میگم: همیشه اون چیزی که ما می بینیم همونی نیست که هست!
یک نمونه رو هم اینجا ببینید.خودتون متوجه میشید این همونی نیست که هست!!
همچین وضعیتی برای تمام لحظات زندگی وجود داره پس به خاطر اونایی که دوست شون داریم...بیشتر دقت کنیم!
یکی میگفت: آدما با یه حرف ساده کسانی رو که دوست شون دارند دل آزرده میکنن،آخه یادشون رفته که واسه پیدا کردن یه دوست خوب باید سالها وقت صرف کنند.


میگم سمعک من رو بده!مگه کری!!
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوایی اش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نمي دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت: "براى اين که بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است آزمايش ساده اي وجود دارد." اين کار را انجام بده و جواب اش را به من بگو:
«ابتدا در فاصله ی 4 متري او به ايست و با صداي معمولي مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ی 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت: "الان فاصله ی ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم."
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: "عزيزم شام چي داريم؟"
جوابى نشنيد.
بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: "عزيزم شام چي داريم؟"باز هم پاسخي نيامد.
باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: "عزيزم شام چى داريم؟"
باز هم جوابى نشنيد.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوال اش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد.اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: "عزيزم شام چى داريم؟"زن اش گفت: "مگه کرى؟ براى پنجمين بار ميگويم: خوراک مرغ!"
***
نتیجه: خیلی وقتها؛ خیلی چیزها، آن گونه نیست که به نظر می رسد. برای صحیح دیدن پدیده ها بهتر است از زاویه ای دیگر به آن بنگریم.
---------------------------------------------------------------------
تو خودت یه دنیا می ارزی!!
پدری در حال خواندن روزنامه اش بود؛ اما پسر کوچک اش مدام مزاحم اش می شد.
حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه که نقشه جهان را نمایش می داد، جدا کرد و قطعه قطعه، به پسر اش داد و به او گفت: "بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟"
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت. پدر، می دانست که پسر اش تمام روز گرفتار این کار خواهد بود. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه ی کامل برگشت.
پدر تعجب کرد و پرسید: "چه کسی جغرافیا به تو یاد داده؟"پسر جواب داد: "جغرافی دیگه چیه؟ اتفاقا پشت همین صفحه تصویریک آدم بود [...] وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم."

***********************************************
پ.ن: با عرض پوزش از همه کسانی که نظر گذاشتند، به علت مشکلاتی که بعضی از دوستان برای نظر گذاشتن در بلاگر داشتند مجبور به تعویض سرویس دهنده نظرات شدم!