۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

دلتنگی و دیوانگی

مدتی هست که باز به سرم زده...دوباره دارم مشوش میشم البته قبل از این هم اینطور بودم ولی کم و بیش بود.
چرا فکر میکنم هیچی اونطوری که باید باشه نیست؟چرا این روزها احمد کریمی رو مزه مزه میکنم؟یعنی....
مدت زیادیه که روی آرامش رو ندیدم.فرصت شعر و رمان خوندن رو پیدا نکردم.احساس میکنم چیزی کم دارم.شاید همینه!
دوست دارم با اخوان همراه بشم و بگم:

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

اما همیشه هم اینطور نمیشه هرچند که وسوسه انگیزه!!!
تضاد اونجایی پیش میاد که طبق تعاریف به همه اون چیزهایی که برای زندگی خوب لازمه رسیدی و یا داری میرسی اما از زندگی خوب خبری نیست!!!خوبی رو در معنای عام ش میگم.
فکر رفتن از ایران دست از سرم بر نمیداره هرچند که سخته و دشواره اما...
نمیدونم.احتمالا باید صبر کنم...یه کم دیگه...اما تا کی؟پس کی تموم میشه این صبر؟
شاید هیچ وقت! چون به قول فروغ فرخزاد وقتی از زندگی راضی باشی دیگه زندگی لطفی نداره!!
گاهی اوقات میگم دیگه وبلاگ ننویسم.هرچند که این گاهگاهی نوشتن هم دست کمی از ننوشتن نداره.بیشتر به فکر یه وبلاگ تخصصی توی رشته خودمم که البته یه گوشه اش خودم رو هم جا میدم.معلوم نیست.
به هرحال این روزها این شعر ابتهاج آرومم میکنه:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانه بنشیند

بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است