۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

وقتی خوب تر نگاه میکنم،کمتر می بینم


این روزها از شدت کار زیاد گاه آرزوی بی خیالی میکنم.پارسال برایم هنوز کلمه بیگانه ای است گویی در انتهای سال پیش مانده ام.هنوز تاریخ را 88 می نویسم انگار که چیزی را در سال گذشته جا گذاشته ام.اما همه چیز اینجا کنار من است.

هفته های خاکستری داشتم پارسال،خاکستری تیره و روشن و گاه به گاه تیره تر از آنچه که انتظارش را داری.شوق نوشتن دارم اما مجال نیست.در واقع بیشتر نگاه میکنم و کمتر  میگویم. یاد روزهایی می افتم که با مهدی ربی بی محابا در خیابانهای اهواز پرسه میزدیم و در گرمای تابستان ماءالشعیر خنک می نوشیدیم و مهدی از نوشتن می گفت و من هم گاهی. بیشتر اما درگیر جراحی بودیم. و گاهی این جراحی آی درد داشت،آی درد داشت... هنوز هم جراحی میکنم و مطمئنم که مهدی هم.چون هنوز می نویسد.


مدت ها پیش،شاید دوران دبیرستان که بعضی از بهترین دوستانم به تهران مهاجرت کردند،وقتی توی ماشین از خیابان میگذشتیم محیط بیرون از ماشین به مثابه خاطره ای، فیلم گونه از پیش چشمانم می گذشت.این بار اما تهران هم خاطره شده.دیگر چیزی برای خواستن نمی بینم.خوب تر که نگاه میکنم،کمتر می بینم.

امسال احتمالا خبرهاست برای من.از درس و دوره دکتری گرفته تا زبان و رفتن.اگر راست باشد که "سالی که نکوست از بهارش پیداست" باید نکویی های امسال را ببینم.باشد که ببینم.