۱۳۸۲ آبان ۱۳, سه‌شنبه

اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد...


اين هم از قالب جديد...چطوره؟خوشت مياد؟...گاهي اوقات حرفهاي آدم اونقدر زياد ميشن كه راه گلوي آدم رو ميگيرن...اونوقت علاوه بر اينكه نمي‌توني حرف بزني از نوشتن هم عاجز ميشي...ولي من حلش ميكنم...
...امين

۱۳۸۲ مهر ۱۳, یکشنبه

صعب روزي،بوالعجب كاري،بي همدمي


ننوشتن من دليلي براي نبودن من نيست...اگرچه خيلي مواقع نوشتن براي من به منزله بودن و مخصوصا زنده بودن بوده...اين روزها بيشتر مشغول كار كردن با وبلاگ طنزنوشته‌ها هستم...لينكش بالاي صفحه هست،مي تونيد مراجعه كنيد...هميشه براي من مهم بوده كه بتونم يك خط مشي اصلي رو براي كار كردن و توليد كردن انتخاب كنم و البته راههاي زيادي رو هم امتحان كردن...تاتر،شعر،داستان،طنزو...اما بهتر از همه طنز بود چون از طرفي خيلي با روحيه من همخوني داشت و از طرفي ديگه چون من خودم آدمي هستم كه به كم گويي ولي كامل گويي اعتقاد دارم برام خيلي بهتره...به همين خاطر تصميم گرفتم به شكلي تخصصي طنز رو دنبال كنم...البته در كنار فيزيك و فلسفه...ناگفته معلومه كه براي نوشتن يك مطلب طنز كه به نظر خيلي‌ها كار ساده‌اي مياد مجبورم بين 3 الي 4 ساعت مطالعه كنم!!!راستش رو بخواهيد چند ماهي هم با تعدادي از روزنامه‌هاي داخل كشور كار كردم كه تجربه خيلي خوبي بود ولي بسيار وقت‌گير براي من...چون بايد به درس‌هاي دانشگاه هم مي رسيدم...اين بود كه رفتم با يك هفته‌نامه قرارداد بستم و كارم رو شروع كردم و فكر ميكنم كه ستون من كم كم داره جايگاه خودش رو پيدا ميكنه...برام دعا كنيد و تا مي‌تونيد وبلاگ طنزنوشته‌ها رو به ديگران معرفي كنيد
...امين

۱۳۸۲ شهریور ۳, دوشنبه

سفر غريبي داشتم...
مدتي قبل،حدود چند هفته پيش براي كاري و همچنين ديدن دوستان رفتم تهران،جاي همه خالي،خيلي خوش گذشت در كنار بچه‌ها و رفيق رفقا.دست همه درد نكنه،مخصوصا احمد آقا كه حسابي زحمتش دادم!!
حدود چند سالي هست كه من زياد به تهران سفر ميكنم،براي كارهاي مختلف مثلا تفريح كردن،كارهاي شخصي،كتاب خريدن و....يك زماني تهران براي من شده بود مدينه فاضله!چون اكثر دوست‌هاي خوب و نزديك من براي زندگي به تهران يا كرج رفته بودند.اين قضيه مربوط به دوران راهنمايي و دبيرستان من ميشه،يعني دوراني كه فرد وابستگي شديدي به گروه دوستان خودش پيدا ميكنه و طبيعتا اين حالت من عجيب نبود.البته تهران از لحاظ امكانات و تجهيزات نسبت به بقيه شهرهاي ايران واقعا مدينه فاضله هست ولي....
ديگه ازتهران خوشم نمياد،تازه هر وقت كه به تهران ميام بيشتر از اون متنفر و منزجر ميشم...البته به عنوان شهري براي زندگي كردن و خيلي مسائل ديگه...اوضاع كاري من طوري هست كه وقتي به تهران ميام مجبور ميشم از شرق تا غرب و از جنوب تا شمال تهران رفت وآمد كنم و همين امر باعث ميشه كه حالم بيشتر از تهران به هم بخوره...واقعا اختلافي كه در تهران وجود داره وحشتناك شده...تهران ديگه داره از اختلاف طبقاتي شديد و كثافت موجود داخل جامعه‌اش منفجر ميشه...من حقيقتا آيندهء بدي رو براي تهران مي بينم......خيلي وحشتناكه كه توي يك شهري مثل تهران مردم بجاي آدميت به ماشينيزم مشغول شده باشن!! در پرتو اختلاف طبقاتي،ماشيني شدن زندگي،نگاه سودجويانه به افراد و روابط فردي و از همه بدتر عدم احساس تعلق و وابستگي به چيزي در زندگي اجتماعي، خيلي از روابط صحيح و خوب انساني در تهران از بين رفتن!؟بعضي‌ها توي تهران اونقدر كار ميكنن و سگدو ميزنن كه انگار يادشون رفته براي چي زنده هستن؟...ولش كن،همينه كه هست و كاريش هم نميشه كرد...آره سفر غريبي داشتم....اما دوست داشتم سفر غريبي داشتم توي اون چشم سياهت ولي چشم تو عسلي بود نه سياه!چشم عسلي خوشگل!...خوش باشي!
...امين

۱۳۸۲ مرداد ۸, چهارشنبه

يكي من رو بگيره!الان خودم رو مي كشم!!!
چرا خودم رو ميكشم؟از شرمندگي!!!! بخدا راست ميگم...واقعا شرمنده اين بچه هاي باحالي شدم كه براي من پيغام گذاشتن...فقط لطف كنن دوباره آدرس خودشون رو بذارن تا من به خدمتشون برسم!!...پس چي!!...رفته بودم مسافرت جاي شما خالي نبود؟!؟!؟چرا؟ بعدا ميگم(با تشكر از سنجد)...يك عالمه مطلب دارم كه به زودي مي نويسم...فعلا

۱۳۸۲ تیر ۲۳, دوشنبه

سلام
واقعا شرمنده شدم كه نگو!!!
معمولا مردم توي تابستون دسترسي شون به اينترنت زياد ميشه، ما دستمون به كلي كوتاه شده!!!دلم مي خواد زار بزنم!!!ولي به هر حال تلاش خودم رو ميكنم...فعلا علي الحساب صفحه طنز نوشته ها به روز شده...به زودي مطلب اين صفحه رو هم مي نويسم.
...امين

۱۳۸۲ تیر ۹, دوشنبه

دوباره سلام:
اميدوارم و مطمئن هستم كه همه خوبيد و همين باعث خوبي من هم ميشه...چند وقتي بود كه سايت enetation كه قسمت نظرخواهي وبلاگ رو از اون گرفته بودم اشكال داشت كه به خواست خدا انگار رفع شده و اميدوارم ديگه تكرار نشه.البته اگر قسمت نظر خواهي نيومد بايد چندبار refresh كنيد و اگر بازهم نيومد بايد ايميل بفرستيد!!!
خودمونيم،چه عالمي داره وقتي امتحانات رو تموم كني وبا خيال راحت هر كاري كه دلت مي خواد انجام بدي...البته من همچين هم بيكار نيستم چون براي تابستون برنامه اي ريختم كه از برنامه هاي طول ترم تحصيلي هم سنگين تر شده...چطور؟...فقط يه مثالش اينه كه بايد تعداد15 كتاب رو بخونم و تمومو كنم...خب ما اينيم ديگه!!!
مدتي هست كه سفت و سخت مشغول طنز نويسي شدم و با تعدادي از نشريات محلي همكاري دارم ولي بيشتر براي نشريه طنز دانشگاه مي نويسم...ديدم حالا كه اينقدر خوب مي نويسم پس چرا بايد ديگران رو محروم كنم...به همين خاطر يه وبلاگ راه انداختم تا مطالب طنز خودم رو توي اون بنويسم...البته من قبل طنز كار مي كردم ولي بيشتر در قالب نمايشنامه نويسي بود نه طنز روزانه يا هفتگي...به هر حال اين هم تجربه جديد و جالبي هست كه به نظر مي رسه توانايي اون رو هم دارم.
...امين

۱۳۸۲ تیر ۱, یکشنبه


وقتي كه نمي توان چيزي گفت...

+ كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را...((نيما))

+مسيحاي جوانمرد من،اي ترساي پير پيرهن چركين...هوا بس ناجوانمردانه سرد است...((اخوان))

ايعلي خوشا بحالت كه نيستي تا ببيني چه مي كند هوي نفس انساني هنگامي كه زيرپوشالين گنبد خودساخته خويش،سرمست از خوش صدايي خويش است و حال آنكه داود دمي نيست در اين وادي...چنان بر بي نيازي خويش مي بالد كه گويي او را فرجامي و پاياني نيست و بر اين همه افسوس كه اين جماعت در خواب نيمروز به دم زدن تكه نان خشكي دل خوش داشته اند و بر اين بيهودگي خود ناظر!!!!!!! حرف بسيار است براي گفتن و شايد زخم براي شكفتن...ولي همانطور كه گفتي (( حرفهايي هست براي گفتن و حرفهايي براي نگفتن )) و اكنون حرفهايي هست براي نگفتن چون ساليان سال به اين امت گفتند وآنان نگفتند از آنچه بايد مي گفتند...شايد بهتر باشد كه بر بيهودگي لحظات اين امت تيره بخت و سعادت لرزان آنها زهرخندي زد و رفت...ولي با خود چه كنيم؟؟؟؟؟ چگونه مي توان مسئوليت شيعه بودن...نه...مسئوليت انسان بودن را فراموش كرد؟؟؟؟نمي دانم...نمي دانم چه بايد بگويم وقتي كه نمي توان چيزي گفت...
...امين

۱۳۸۲ خرداد ۱۱, یکشنبه

گفتم و باز هم خواهم گفت...

خوب كه نگاه مي كنم مي بينم از خيلي چيزها گفتم و حرف زدم...منظورم توي وبلاگ نوشتنه...از فلسفه،عرفان،ادبيات،هنر،تاتر و سينما،فيزيك،عشق،شوخي كردن،احساسات و....خيلي چيزهاي ديگه.واقعا كه وبلاگ عجيبي شده...درست به اعجاب انگيزي روند رشد خودم و آنچه كه تابحال برمن گذشته...مخصوصا توي چند سال اخير...اول دنبال شناخت بودم و شايد يه جاهايي مي خواستم خودم رو نشون بدم...ولي بعد فهميدم كه نه بابا خيلي خبرهاست و ما خبر نداريم،اين بود كه شروع كردم به فهميدن...خيلي چيزها رو فهميدم از جمله اينكه هنوز خيلي چيزها رو نفهميدم ...يه چيزي جدي بايد بگم، بابا من يكي كه مردم از اين همه پارادوكس!!!!!!شما ها رو نمي دونم....اون وقت بود كه شروع كردم به نوشتن اون چيزهايي كه درك مي كردم تا ببينم آيا فقط من اين چيزها رو مي بينم يا نه؟؟به همين خاطر از خطاي حواس ..مخصوصا بينايي.. در شناخت جهان نوشتم و مشغول شدم به فلسفه و هدف زندگي...جالبه بدونيد كه اين مطالب رابطه مستقيم داشتن با كتابهايي كه اون موقع مي خوندم...بعد رسيدم به هفت شهر عشق و از اون توي دنياي امروز نوشتم كه همه اش تجربه هاي شخصي خودم بود...ولي هرچي بيشتر جلو مي رفتم بيشتر مي ترسيدم،ترس از اين كه مبادا زمان رو از دست بدم و به اون چيزي كه بايد برسم،نرسم؟

حالا كه دور و برم رو نگاه مي كنم...وقتي آروم دور خودم مي چرخم و اطرافم رو نگاه مي كنم...مي بينم كه شش شهر از هفت شهر عشق دور و بر من هستن و شهر هفتم خودم هستم

حالا ديگه خوب مي دونم كه به قول سهراب (( زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است...)) و يا به قول اخوان (( هي،فلاني زندگي شايد همين باشد....))
به عنوان يادگاري دوست دارم اين رباعي عطار رو يكبار ديگه بنويسم...چون معتقدم با اينكه من همه اين كارها رو كردم و هنوزم دارم ادامه مي دم ولي اگر كشش اون نبود اين چيزها هم مقدور نمي شد...


گفتم كه دل و جان در سر كارت كردم..........هر نقد كه داشتم نثارت كردم
گفتا تو كه باشي كه كني يا نكني.........اين من بودم كه بيقرارت كردم


...امين

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

يك شاخه
در سياهى جنگل
به سوى نور
فرياد مى زند ... (احمد شاملو)

دعاهاي من:

+ خدا عقده اي نيست. من هم ديگر نمي خواهم عقده اي باشم.
+ در ذهن الهي هرگز «از دست دادن» وجود ندارد. من به او توكل دارم.
+ من ممكن است در تحصيلاتم چيزهايي ببينم كه به ذهن نزديكترين دوستم نرسد.
+ من سرشار از احساس آرامش و اعتماد به نفس هستم.
+ من قادرم عادات غذايى و رفتارى خودم را كنترل كنم.
+ من جگرش را دارم كه براى زندگى خود برنامه هاى خوبي بريزم و آنها را اجرا مى كنم.
+ من نمي خواهم خدا به من كمك كند. مي خواهم به خدا كمك كنم تا آن وسيله اي باشم كه او با من كاري خوب انجام دهد.
+ انرژيهاي دنيا به دو دسته ي خوب و بد تقسيم نمي شوند. كارها به دو دسته ي كم انرژي و پر انرژي تقسيم مي شوند. در واقع مشكلات امواجي با انرژي كم هستند. روح من انرژي بي نهايت دارد. اگر من متوجه روحم باشم مي توانم مثل موجي قدرتمند با مشكلات تداخل كنم و آنها را نديده رد كنم.

... محمد

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

انسان و دوران هايش-بخش دوم

آيا تا بحال به دورانهايي كه برما گذشته اند نگاه كرده ايم؟
- بگذار كمي خودموني بشيم...خود تو،تا بحال برگشتي به پشت سرت نگاه كني؟چي مي بيني؟
در و ديوار...ماشين ها...آدم ها...دار و درخت...چي؟نه،منظورم از پشت سر،پشت گردنت نيست.پشت سر خودت!خود خودت!پشت سر انديشه اي كه در سر داري،اون فكر و انديشه اي كه تو رو ساخته و تو رو براساس ويژگيهاي اون مي شناسن...آره،درسته!منظورم راهيه كه توي زندگيت از اول،از اون موقعي كه شروع كردي به بخاطر سپردن،از اون موقعي كه شروع كردي به فهميدن،تا حالا طي كردي...چند ساله؟چي گذشته؟چه اتفاقاتي افتاده؟چه احساساتي داشتي؟چه كسي رو دوست داشتي كه حالا كه نگاه مي كني،نيستش؟جاي چه چيزي رو خالي حس مي كني؟خوب فكر كن،ببين چي يادت مياد؟.....
حالا خودت رو پيدا كن...توي سالهاي اول دبيرستان يا راهنمايي...چي بودي؟!!چه فكرهايي داشتي؟!!!به چه چيزهايي فكرمي كردي؟!!دوست ها،معلم ها،اطرافيان...بعد كم كم بيا جلو...تا سالهاي بالاتر...دوران نوجواني...حدودا سيزده چهارده سالگي...يادت مياد...چه آرزوهايي!!!...به دنيا چه جوري نگاه مي كرديم!!!...عجب تجربه هايي،يادش بخير...نفهميديم چطوري شديم يه جوون نوزده بيست ساله...اون موقع هم براي خودش دوراني بود...يادش بخير چه عشق هايي...روزگار عاشق شدن...جواب نگرفتن...نااميدي و اميدواري...هر روز يه جوري بوديم...يه دفعه خوشحال،يه دفعه غمگين...با بچه ها!!...يادش بخير....
آره،حالاكه خوب نگاه مي كنم مي بينم چه سالهاي دراز و بلندي گذشته ومن اصلا حواسم نبود كه كي گذشت؟چطور گذشت؟هرچي بود گذشت،اگه توي اين سالها حواسم به خودم نبوده كه چقدر رشد كردم؟چقدر فهم و درك من زياد شده؟چقدر احساساتم لطيف تر شده؟چندبار از اون جايي كه بودم يك قدم،فقط يك قدم،اومدم جلوتر؟...ولي از حالا حواسم به خودم هست.
مي خوام از اين به بعد يه كمي به خودم برسم.ببينم،اصلا من كي هستم؟چيكار دارم مي كنم؟جايگاه من توي اين دنيا كجاست؟...از اين به بعد مي دونم چيكار كنم....

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۰, شنبه

آي امان از بي نام و نشان ها...
مدتهاست دارن توي مملكت داد مي زنن كه آقا بياييد شفاف سازي كنيد و از اين حرفها ولي انگار بعضي ها توي اين مملكت نيستن....
ولي به هرحال خيلي ممنونم از انتقاد به جايي كه كرديد و همينطور از اون (( موافق با بي نام و نشان )) عزيز،البته بايد بگم كه خودم به خوبي متوجه اين موضوع بودم و فقط به عنوان يك تجربه اين مطالب رو به اين شكل نوشتم...همين.جواب خوبي هم گرفتم،تقريبا همون چيزي كه انتظار داشتم اتفاق افتاد...راستي تا يادم نرفته بايد بگم كه من دوستهاي زياد و خوبي دارم كه عاشق همه شون هستم و خدا براي من نگهشون داره و مي دونم كه اونها هم من رو خيلي دوست دارن و همين باعث قوت قلب من هست....
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
انسان و دوران هايش...

«من پري زاده ام و خواب ندانم كه كجاست..........چونك شب گشت نخسپندكه شب نوبت ماست»
«چون دماغست و سرستت مكن استيزه بخسب..........دخل و خرجست چنين شيوه و تدبيرسزاست»
«خرج بي دخل خداييست زدنيا مطلب..........هركرا هست زهي بخت ندانم كه كه راست»



انسان موجود پيچيده ايست كه با عوامل بسيار زيادي مرتبط است و شرايط مختلفي در تعيين سرشت و سرنوشت و نوع عملكرد او دخالت دارند.به تناسب همين تغيير شرايط براي انسان دورانهايي بوجود مي آيد كه بايد اين دوران ها را بشناسد و براي هركس منحصربفرد است.اين دورانها در واقع يك واكنش درون ساختي است به عوامل و شرايط بيروني كه گاهي منجر به استحاله و تغيير عميقي در فرد مي شود و گاهي نيز باعث از خودبيگانگي و از بين رفتن شخصيت افراد مي شود و به اصطلاح شخص دچار خودباختگي مي شود.هرچند نبايد فراموش كرد كه اين آثار در صورتي اتفاق مي افتند كه شخص با يك آگاهي نسبي با اين دورانها روبرو شود،در غير اين صورت ايامي كوتاه و گاه بلند با احساساتي زودگذر بهمراه احساس غم وتنهايي و يا شادي و خوشحالي خواهند بود.
همه ما اين دورانها را تجربه كرده ايم،اما تا بحال چند نفر ازما به اين حال و احوال كه برما گذشته اند با دقت نگاه كرده ايم؟تابحال چقدر توانسته ايم از اين ايام استفاده كنيم؟ويا چه اندازه به دنبال علت اين حالات بوده ايم؟
ما بعنوان انسان بايد متوجه باشيم كه براي چه چيزي انسان شده ايم و آگاه باشيم از گذر و تحول ايام و نيز سعي كنيم كه از اين دوران ها بيشترين استفاده را در جهت شناخت خود و تعيين هدف خود ببريم.از خودمان بپرسيم آيا اين كه من به اين حال روز افتاده ام لايق من است؟اصلا چرا من بايد اينقدر حرص چيزهايي را بخورم كه براي من حاصلي ندارند؟هدف اصلي من چيست؟

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

آي امان از بي مهري...
حزين لاهيجي شعر قشنگي داره كه ميگه (( اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد....در دام مانده باشد،صياد رفته باشد))
واقعا الان در وصف حال من گفته...ديشب يه داستان كوتاه براي نشريه طنز دانشگاه نوشتم...از ساعت دوازده تا يك نصف شب....موضوع اون درباره يه خرگوش جوونه كه تازه از خونه قديمي خودش كه براش كوچيك شده بود بيرون اومده و داره دنبال يه جاي تازه ميگرده...توي اين گشتن ها يه جايي رو پيدا مي كنه كه اسمش خيلي بزرگتر از خودشه...وقتي وارد ميشه با موجودي روبرو ميشه به اسم (( شترگاوپلنگ )) و....احتمالا توي نوشته بعدي داستان كامل رو ميارم و دوست دارم حسابي ازش انتقاد بكنين....
بگذريم،از هرچي بگذريم سخن دل خوشتر است...مگه نه...براي من كه فرقي نمي كنه براي شما ميگم كه همه تون اهل دل و دلداري و دلبري هستيد...قدر اينها رو بدونيد...يادمه يه دفعه يكي از بچه ها مي گفت كه از دست دلش خسته شده...يعني نه خسته ولي راحتش نمي گذاره...چون مرتب دنبال بازيگوشي از اين جور كارها بود...براش نوشتم آخه عزيز من اگه اين تلاش و تكاپوي دل نباشه ديگه از آدم بودن ما چي مي مونه...بخاطر همينه كه ما آدم شديم و بقيه غير آدم...اي كاش همه دلشون مثل تو بود و اينقدر دل مرده نبودن...واقعا خسته شدم از بس كه بايد با آدمهاي دل مرده سر و كله بزنم و يه كمي اونها رو سر حال بيارم...از اين ناراحت نيستم...ناراحتي من از اينه كه يكي پيدا نميشه كه از من باحال تر باشه و يه كمي به ما حال بده...با حال و سرزنده بودن هم مكافات بعضي اوقات...دلمون لك زد واسه يكي كه ما هم خرابش بشيم!!!!!!!!!!!!!
نه بابا جدي نگيرين...ما كجا اين حرف ها كجا...اصلا كي ما رو قبول داره...بي خيال...فقط يادم رفته بود كه امروز روز تولدم منه...يكي دوست هاي خوبم با ايميلي كه برام زد يادم آورد...خيلي بده كه آدم كسي رو نداشته باشه بهش تبريك بگه و صورتش رو.......
به همين خاطر خودم براي خودم يه شمع روشن ميكنم

۱۳۸۲ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

بالا خره به كمك حامد بنايي تاريخ شمسي اين وبلاگ هم درست شد...تازه يه چندتا پروانه قشنگ مثل همه پروانه هاي قشنگي كه به من سر مي زنند پيدا كردم كه هميشه توي وبلاگ من باشند...اميدوارم كه بازهم بتونم چيزهاي قشنگ تر به وبلاگ اضافه كنم...

۱۳۸۲ اردیبهشت ۷, یکشنبه

چند روز پيش با يك نفر آشنا شدم به اسم ( يك نفر) فقط سه روز با اون برخورد داشتم و با هم صحبت كرديم...ولي براي من بسيار لذت بخش بود...اون خواهر يكي از دوستان من بود...سرشار از شراره هاي محبت و احساس و بسيار قوي در ايجاد رابطه...
چيزي كه براي من در مورد اون جالب بود اين بود كه من نيازي نداشتم زياد با اون حرف بزنم فقط كافي بود توي چشمهاي اون نگاه كنم...اونوقت هم اون حرف من رو مي فهميد و هم من حرف اون رو با اينكه اختلاف سني زيادي با هم داشتيم...خلاصه احساس خيلي خوبي داشتم...اون رفت شهرستان ولي من خيلي دوست دارم كه باز هم اون رو ببينم...البته فكر كنم علت اين رابطه خوب هم يك تجربه تلخ توي زندگي باشه كه هر دوي ما اون رو تجربه كرده بوديم...اون توي 31 سالگي و من توي 22 سالگي...
اينم يه چيزي شبيه شعر از خودم...در واقع حرفهاي برون ريز دروني من...از اين حرفها...

(( شايد...
پشته هاي حرف
شايد...
انبان هاي غم
شايد...
سكوت هاي من
شايد...
نگاههاي تو باشند
كه مي لغزند روي اين آرام
كه گرم است از گرماي محبت
و كدامين نگاه كه دريابد
كه چه سخت مي لغزند
و چه آسان مي روند
اما من...
در حال تماشا،خود را مي بينم
با چشم هاي نيم خيز،اما نگران
كجا رفت...نمي دانم...نمي دانم
آهنگ رفتن دارد همه چيز
حتي ضربان هاي قلبم
ديگر قلم هم مرا ياري نمي كيند
چه رسد به غير...
اي كاش،اي كاش
مي دانستم كه چرا بايد
چشمانم،چشم آويز نگاهي باشد
كه غروب را به روشني صبح مي نماياند
و وقتي خود را در آن مي جويم
آستان آينه ايست در تاريكي
پس...
من به كجا پيوسته ام...
در كجا غرق شده ام...
نمي دانم...
فقط مي دانم كه ديگر احاطه شده ام
در فضايي در جايي كه
هوا نمي خواهد براي تنفس
چشم نمي خواهد براي ديدن
گوش نمي خواهد براي شنيدن
فقط...
حس بايد داشت و احساس كرد
جريان سيال وجود را
غرق و فرو رفته آرام
در چيزي كه مرا مي خواند: آ‹ام...آرام
و چه زيبا نواييست اين نواي: آرام...آرام
همين...))
فعلا

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه



خيلي دلم تنگه...يعني تنگ شده...شايدم تنگش كردن...نمي دونم؟!؟!؟! ولي اين رو خوب مي دونم كه دلم دوست داره يكي رو دوست داشته باشه!!! از شما چه پنهون خيلي دلم براي دوست داشتن تنگ شده...البته دوست داشتن يكي...به قول دكتر::يكتايي در عشق::..اينطور هم نيست كه كسي رو دوست نداشته باشم...نه...من مثل سعدي اين حرف رو هميشه تكرار مي كنم(( به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست....عاشق بر همه عالم كه همه عالم از اوست)) شايد به نظر بعضي ها مسخره بياد ولي من واقعا بهش عمل مي كنم...يعني همه رو دوست دارم ...از كسي بدم نمياد...كمتر پيش مياد از دست كسي ناراحت بشم...درست مثل بچه ها!!!گفتم بچه ها ياد مطلب خيلي قشنگ محمد افتادم...حتما بخونيدش... خلاصه بخاطر اينكه من همه رو دوست دارم هيچكسي من رو دوست نداره...مي دونين چرا؟ چون مردم ما اكثرا خودخواه هستن و همه چيز رو براي خودشون مي خوان...حتي دوست داشتن رو...نمي تونن ببينن كسي ديگه اي هم مثل اونها دوست داشتن رو دوست داره....در واقع همه چيز رو براي خودشون مي خوان...اما من اينطور نيستم...اگر چيز خوبي رو ميشناسم براي همه مي خوام و اگر چيز بدي رو هم بشناسم براي هيچكس نمي خوام...مثل اون حديث امام حسين(ع)...آخ كه چقدر به اين ائمه دارن به اسم اسلام ظلم مي كنن...اگر حرفهاي خوب اونها رو عمل كنيم به جاي اينكه فقط براي اونها اشك بريزيم گريه كنيم يا اينكه حداقل درباره حرفهاي اونها فكر كنيم...وضع ما بهتر از اين خواهد بود...
فعلا كه دل درد داريم و كسي به فكر دل ماست نيست جز خود ما...نمي دونم شايد بهتر بخاطر دلم دعا كنم و بگم:(( خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي...))
يا حق

۱۳۸۲ فروردین ۳۱, یکشنبه

بالاخره تموم شد...
بعد از مدتي تلاش بالاخره اين وبلاگ جديد من آماده شد...در واقع تقريبا اون چيزي شد كه مي خوام ولي هنوز هم خيلي كار داره...راستش از اون اولي كه به كار بلاگ نويسي مشغول شدم اكثر بچه ها پيشنهاد مي كردن كه به بلاگ اسپات بيام...مخصوصا احمدمي گفتن خيلي بهتره و همينطور هم هست...فقط تنها مشكلي كه داره اينه كه بايد كمي به زبان htmlآشنا باشي تا مشكلي نداشته باشي...من هم به خاطر همين ضعف تا حالا نيومده بودم...
اسم وبلاگ رو گذاشتمدر جستجوي خودم...به همراه همون عنوان قبلي...چون اگر به مطالب قبلي من كسي مراجعه كنه متوجه ميشه كه يك روند جستجوگرانه در برخورد با مسائل مختلف داره و در واقع چالشهاي دروني من با وقايع اطراف من هستن...يك جور تلاش براي پيدا كردن جايگاه خودم توي دنيا....حالا تا ببينيم چي ميشه و خدا چي ميخواد...
فعلا ياحق