۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

مرگ یک دوست

حسن کریمی مُرد.
در کمال ناباوری و بهت،همسر حسن با من تماس گرفت و گفت "حسن رفت"
خبر کوتاه بود و ساده،اما سنگین و تحمل ناپذیر.این اولین باری هست که یه دوست رو،یک دوست خوب و صمیمی رو از دست میدم.حتما الان باید بگم "امیدوارم غم آخر باشه! یا دیگه غم نبینی!"
به تجربه فهمیدم که این جملات،احمقانه ترین جملاتی هستن که میشه بر زبون آورد.اصلا مشخصه این دنیا،غم هست.
جالب بود که شب قبل از مرگ حسن،همه دوست و آشنا ها قرار گذاشتیم هرکس هرجایی که هست در یک ساعت مشخص دست به دعا برداره و برداشتم و برداشتیم...اما....
دیگه نمیدونم راجع به این چیزها چی باید بگم اما یک چیز رو خوب میدونم....دیگه نمیخوام توی این مملکت زندگی کنم.
مملکتی که مردمش به هم رحم نمیکنن...مملکتی که دکترهاش آدمها رو به چشم شئ ای برای تجربه پزشکی خودشون نگاه میکنند...مملکتی که اکثر اساتید دانشگاه هاش عملا مشتی پیمانکار و عمله هستن....مملکتی که هرکس به فکر منفعت خودشه...مملکتی که مردمش به جای فکر کردن دل به خرافاتی سپردن که همه اش از طرف حاکمان سودجو برای خر کردن و سواری گرفتن از خلق بی سواد ایجاد شده....مملکتی که آدم با سواد و با وجدانش سخت ترین زندگی ها رو داره...مملکتی که معتقده "ظالم همیشه سالمه" بعد توی عاشورا و تاسوعا خودش رو برای خونخواهی امام حسین جِر میده...ارزش موندن نداره.

به قول ملک الشعرا بهار " تا خرند این قوم،رندان خرسواری میکنند...وين خران در زير ايشان آه و زاری مي كنند"
 از مرگ حسن چند نتیجه گرفتم که هرچند که بعضی هاش برام مسجل بود اما حالا ایمان آوردم:
1) زندگی بی ارزش تر از اونه که بخوای خودت رو براش جِر بدی...پس زندگی کن
2)آدمها همه بی ارزش هستن مگر کسانی که تو انتخاب شون میکنی...پس حرص بیخود برای دیگران نخور
3)همه بد هستن مگر خلافش ثابت بشه...پس به کسی اعتماد نکن
4)توی این مملکت کسی قدر تو رو نمیدونه مگر اینکه براشون سود و فایده داشته باشی...پس فقط برای خودت فایده داشته باش
5)انتظار و توقع داشتن از دیگران آدم رو اسیر میکنه...پس برای آزادی خودت هم که شده از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
6)اگر احساس میکنی باید بری و جای دیگه زندگی کنی...پس وقت رو تلف نکن چون زندگی ارزش وقت تلف کردن نداره،برو.

این یکی از شعر های حسن بود ه تازگیهای توی وبلاگش نوشته بود...
هنوز از مرگ حسن توی شوک هستم.هرچند شاید کمی اغراق آمیز باشه،اما الان دوست دارم دل به شاملو بسپارم...

هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتـذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است؛
که مزد گورکن،
از آزادی آدمی
افزون تر باشد.

جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئی پی افکندن …
اگر مرگ را از اين همه ارزشی بيش تر باشد،
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.

۶ نظر:

نگار گفت...

سلام
هزار بار با خودم مرور کردم که چطور شد؟ چرا اینطور شد؟ چه روزی، چه کسی کوتاهی کرد؟ کدام فرد؟ کدام دوست؟ کدام پزشک؟ کدام پرستار؟...
مغزم فشرده شده از سوال های بی جوابی که حتی یافتن جوابشان هم تسلی ام نمی دهد. به قول خودِ استاد، گذشته، گذشته است... بسیار دشوار است که مرگ ایشان را به دست گذشته بسپارم و بگویم گذشته است... استاد زنده است.. در قلب تمام کسانی که دوستش دارند.
من اما به حال خودم تاسف می خورم که ذره ای از تاثیری که ایشان بر محیطشان داشتند را ندارم اما هنوز زنده ام. هنوز نفس می کشم و به این دنیا دی اکسید کربن پس می دهم. به حال خود تاسف می خورم که پر پر شدن عزیزی را هر روز و هر لحظه در آن بیمارستان لعنتی در مقابل دیده گانم نظاره کردم و هیچ کاری از دستان ناتوانم ساخته نبود...

ندا گفت...

به قول نادیا : حسن اصلا بوی رفتن نداشت. ولی رفت. برای همیشه. ولی از معدود کسانی بود که در زمان بودنش دوستانش قدرش رو می دونستند و از اون قبیل افرادی نبود که بعد از مرگش همه به این نتیجه برسند که چه مردنازنینی! و این خیلی با ارزشه!

همکلاسی گفت...

تا نگاه می کنی دوباره وقت رفتن است
هیچ کاری از دست ما برنیومد...
گریه هم عقده ی دل وا نکرد...

مهسا گفت...

هنوز باورم نمیشه که دیگه عمو حسنم پشمون نیست...
دیگه نمیگه سلام چطوری خوبی خداحافظ شما!!!!!!
باورم نمیشه نمیشه نمیشه
میگفت سکوت طلاست و حرف زدن نقره عموم برای همیشه سکوت کرد.....
چرا آدمای خوب همیشه زودتر از پشمون میرن؟

farid گفت...

سلام.
زندگی یه اتفاقه
خدا رحمتش منه.

اتفاق گفت...

مهسا خانم
اینکه خدا همیشه آدمهای خوب رو زودتر میبره برای من هم سواله.شاید خدا هم می دونه که این دنیا جای بیخودی هست و همون بهتر که پر از بدی باشه.یعنی آدمهایی که بیشتر عمر میکنن آدمها بدی هستن؟؟؟
نمیدونم.
-------
فرید جان ممنون از همدردی