۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

تا حالا فکر کردی...

خیلی وقتها اینطور میشه.....

تصویر1:
از خودت می پرسی " تا حالا فکر کردی که چی؟چرا؟برای چی؟" بعد هم بعد از مقادیر متنابهی فکر بی حاصل و نتیجه (مثل همیشه) به این نتیجه میرسی که " اینکه نشد زندگی! ...دم به این زندگی...از هر طرف میری یه جور میخوره توی حالت..." یا در حالت آکادمیک " واقعا نمی دونم دارم چیکار میکنم!دارم چندتا کار رو با هم انجام میدم اما نمی دونم چرا و قراره کدوم به کجا برسه...فقط دارم دست و پا میزنم!!"بعد تصمیم میگیرید که برید بیرون و کمی هوا بخورید اما به دلیل اینکه به شدت فکر شما مشغوله متوجه نمیشید که وارد خیابون شدید و ناگهان با صدای مهیب شیشکی یک موتوری که بعد از شیشکی فریاد میزنه " بپا شصت پات نره توی ..." به خودتون میاید و متوجه دنیای واقعی میشید.

تصویر2:
توی خیابون قدم میزنی و لبخند میزنی که " هه!این جماعت رو ببین...دلشون خوشه!!...آره،بدو اید،بدو اید..بع،بع....ببینم به کجا میرسید" و در حالیکه دارید یک گله گوسفند رو تجسم می کنید که مثل یه چوپان در حال نظاره کردن اونها هستید و از این تخیل لذت می برید،به یکباره یک آقای محترم با هیکلی کمی نخراشیده و دارای برجستگی ها زیاد که شورت مارک دارش از فاصله بین شلوار فاق کوتاه و تی شرت اندامی کوتاه تر از شلوارش پیداست، محکم می خوابونه تخت سینه شما و محترمانه عرض میکنه " بی نا...مگه خودت نا.. نداری که به نا... مردم لبخند میزنی،مادر... خواهر..." و تا به خودتون میایید گشت ارشاد شما رو در حالیکه مثل ... روی زمین پهن شده اید جمع میکنه و اون آقا و خانم رو ایضا و بعد کاشف به عمل میاد که اون خانم و آقا هم با هم رابطه های غیر خطی دارند و ... در نهایت خانم رها میشه،آقای محترم هم نشان نا...پرستی میگیره و شما در حالیکه در وَن گشت ارشاد و در کنار سایر تبهکاران یه گوشه کز کرده اید به گوسفندانی فکر میکنید که تنگ هم در آغل زندگی رو سر میکنند.

تصویر3:
اول صبح،سر حال و قبراق با خودت تصمیم میگیری که دیگه کاری به کار کسی نداشته باشی و اصولا نه ببینی و نه دیده بشی،یک تصمیم مهم!
سوار تاکسی میشید،صندلی عقب که قبلا توسط یکنفر اشغال شده،مسافر بعدی که سوار میشه لنگر هیکل خودش رو روی شما میذاره.برمیگردید که یه چیزی بگید ولی یاد تصمیم صبح می افتید..بعد با خودتون میگید "ول کن بابا!الان پیاده میشم تموم میشه" به مقصد که میرسید،مسافر مربوطه ضمن یک تکان شدید که به خودش میده و شما رو متلاطم میکنه چشم غره ای هم میره که "مرتیکه! این چه وضع نشستنه...خونه عمهء... که نیستی" دیگه تحمل نمیکنید و میخواهید جواب دندان شکنی بدید که باز هم منصرف میشید.کمی بعد،بعد از اینکه بلیط اتوبوس رو به مامور ایستگاه BRT دادید مثل یه آدم متمدن توی صف شوار شدن به اتوبوس تندرو قرار میگیرید.به دلیل سرعت زیاد این نوع اتوبوسها و تاخیرهایی که ناشی از سرعت در جابجایی این اتوبوس ها هست تعداد متنظرین ظهور اتوبوس به اندازه 2 تا اتوبوس خالی میشه!
اتوبوس از راه میرسه و مملو از منتظرین مقدم،در اتوبوس باز میشه،با خودتون میگید "خب دیگه چاره ای نیست.یواش یواش سوار میشم و کمی باید سر پا باشم" قدم اول رو بر میدارید که به سمت درب اتوبوس برید که یکی از چپ،یکی از راست،یکی از پشت،یکی از جلو (در حال پیاده شدن) به شما تنه میزنه و فشار میده و میگه " آقا جون بکن دیگه!..مگه نون نخوردی اول صبحی؟!حیف نون!...عجب آدمهایی پیدا میشن،انگار بار اول اومدن شهر!!" و شمادر حالیکه با خیل جمعیت وارد اتوبوس شُدید و از همه طرف بجز بالا و پایین تحت فشارید،به این فکر می کنید که چطور میشه ندید و دیده نشد!!

تصویر4:
فکر کنم به دلایل امنیتی دیگه از این تصویر باید بگذرم!!


نتیجه گیری:
تا حالا فکر کردی....  فکر نکن،شیشکی رو حال کن!!

پ.ن: مشکل اینجاست که اگر هم بخوای نمی تونی،باز اون ول کن معامله نیست...لامصب مرض داره و تا وقتی به این ویروس مبتلایی می تونی دو شاخه رو بکشی بیرون...پس برو بمیر!