۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه


از متن تا حاشيه...رانشي هميشگي!
تقريبا هميشه اين درگيري را با خود داشته ام.لازمه در جريان بودن، نزديکي به متن است و حتي غوص در متن اما در جايي که توان همراهي و گاه همآوردي با متن در تو نباشد،کنش حاصل، ناشي از ويژگي ذاتي متن است يعني رانش به حاشيه !
يعني در ميان راه ماندگي عقيمي که چاره اي براي آن سخت مي توان متصور بود چون در عصر حاضر،زمان کم حوصله تر از سابق است و گاه بي حوصله.در چنين حالتي دو راه در پيش داريم يا سپردن خود به جريان متن و معمولا اضمحلال در آن و يا عقبگرد به همان جايي که تن به راه سپرديم.

به طور ناخودآگاه راه سومي را هميشه در پيش گرفته ام.پيش بيني،عقبگرد،تامل و جهش!

به تازگي نيز دچار چنين دردي شده ام.در نزديکي به متن، پيش از کنش آن را احساس کرده ام.به نظرم ميرسد بايد کمي تامل و تحمل کنم تا زماني که اين متن جديد چاره ‌اي جز پذيرش من نداشته باشد.چون به شدت از ميان مايگي امروزين اطرافيان خود بيزارم.حالتي که در آن انسان به مثابه ماشين تن به اوامر کارفرماي شرايط مي سپارد و با گردني کج انتظار تـفـقـد دارد حال آنکه مي تواند ارباب زمان خود باشد.
راه سختي در پيش دارم.

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمین هایی که دیدارش ،
بسان شعله ی آتش ،
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار.

۱۳۸۶ شهریور ۲۱, چهارشنبه


وقت است که باز آیی....

به نظرم دوره ارجاع به خود و بازگشت به خویشتن خویش برای من شروع شده!
چند وقتی هست که از آشفتگی درونی و بیرونی آزرده ام و بیشتر ناشی از آشفتگی بیرونی است که در محیط کاری درگیر آن هستم و بر دیگر کارهایم نیز تاثیر گذاشته است.
از طرفی از اینکه نسبت به آینده دید روشنی ندارم کمی دل نگرانم و این دل نگرانی گاهی کمی بر تلاشم برای آینده تاثیر می گذارد که باید جلویش را بگیرم.
هنوز درگیر این مسئله هستم که آیا به عنوان یکی از جامعه دانشگاهیان باید زبان فاخر داشته باشم همانطور که دکتر سروش می گوید؟گاهی از زبان فاخر و پر طمطراق لذت می برم و گاهی بیزارم...
باز هم به بیراهه رفتم!!!در حال تایپ درگیر مسائل زبانی شدم و از نقد حال به نقد قال منحرف شدم!
نمیدانم...باید دوباره نگاه کنم.کمی آرامش و وقت نیاز دارم...سراغ ندارید؟!

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه


گاهی اوقات،جور دیگر...
این جمله رو بارها گفتم ولی بازم میگم: همیشه اون چیزی که ما می بینیم همونی نیست که هست!
یک نمونه رو هم اینجا ببینید.خودتون متوجه میشید این همونی نیست که هست!!
همچین وضعیتی برای تمام لحظات زندگی وجود داره پس به خاطر اونایی که دوست شون داریم...بیشتر دقت کنیم!
یکی میگفت: آدما با یه حرف ساده کسانی رو که دوست شون دارند دل آزرده میکنن،آخه یادشون رفته که واسه پیدا کردن یه دوست خوب باید سالها وقت صرف کنند.


میگم سمعک من رو بده!مگه کری!!
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوایی اش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نمي دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت: "براى اين که بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است آزمايش ساده اي وجود دارد." اين کار را انجام بده و جواب اش را به من بگو:
«ابتدا در فاصله ی 4 متري او به ايست و با صداي معمولي مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ی 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد»
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت: "الان فاصله ی ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم."
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: "عزيزم شام چي داريم؟"
جوابى نشنيد.
بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: "عزيزم شام چي داريم؟"باز هم پاسخي نيامد.
باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: "عزيزم شام چى داريم؟"
باز هم جوابى نشنيد.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوال اش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد.اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: "عزيزم شام چى داريم؟"زن اش گفت: "مگه کرى؟ براى پنجمين بار ميگويم: خوراک مرغ!"
***
نتیجه: خیلی وقتها؛ خیلی چیزها، آن گونه نیست که به نظر می رسد. برای صحیح دیدن پدیده ها بهتر است از زاویه ای دیگر به آن بنگریم.
---------------------------------------------------------------------
تو خودت یه دنیا می ارزی!!
پدری در حال خواندن روزنامه اش بود؛ اما پسر کوچک اش مدام مزاحم اش می شد.
حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه که نقشه جهان را نمایش می داد، جدا کرد و قطعه قطعه، به پسر اش داد و به او گفت: "بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟"
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت. پدر، می دانست که پسر اش تمام روز گرفتار این کار خواهد بود. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه ی کامل برگشت.
پدر تعجب کرد و پرسید: "چه کسی جغرافیا به تو یاد داده؟"پسر جواب داد: "جغرافی دیگه چیه؟ اتفاقا پشت همین صفحه تصویریک آدم بود [...] وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم."

***********************************************
پ.ن: با عرض پوزش از همه کسانی که نظر گذاشتند، به علت مشکلاتی که بعضی از دوستان برای نظر گذاشتن در بلاگر داشتند مجبور به تعویض سرویس دهنده نظرات شدم!

۱۳۸۶ مرداد ۹, سه‌شنبه

جوهرهء نفس مرا آه ِ تابستان و دغدغه همیشگی نبودن به مثابه تکرار مکرر جملهء «دوستت دارم»، بی شک و مکلف به انقعاد یک پیمان،و گاهی گاهگاهی بودن ساخته است!
چه بی معنا جملگی دل به فردا خوش کرده ایم مگر نمیدانید خبری نیست و گر بود برای ما نبود!
زهی خیال باطل!!!

یکی از شیوخ شوخ را شیخ اجل در خواب آمد سراسیمه و ترمز بریده.شیخ شیخ را گفت:ای شیخ چرا چنینی؟ شیخ گفت:چگونه ام؟! شیخ شیخ را گفت:تنبان در رفته و بی قفایی،راهت زده اند گویی و در حال فنایی،نالان ز بسیاری جور و جفایی!
شیخ آهی کشید و گفت:آره،عاشق شدم!!
شیخ شیخ را گفت:طفلی!اینم از راه به در شد.آدم دیگه به کی می تونه دل خوش کنه؟!
شیخ گفت:فردا!

این رو چی میگی؟

مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را

بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را

حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم

سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد

وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر

در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست

حالا اینا رو بی خیال....

یکی می گفت: از بم که خراب تر نداریم!....بمِتم!!

-----------------------------------------------------------------------

پ.ن:نمی دونم چرا نوشته هام ماهیانه شدن!نوشته قبلی 10 خرداد این یکی 9 مرداد...به نظرت چرا؟

۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه


همش یه نگاهه
- مثل خرمشهر شده ام و حتی آبادان،شهری که با وجود پالایشگاه نفت در قلبش بعضی از محله های آن گازکشی ندارند!نمی دانم چرا این سرزمین تا این حد تف دیده و داغ است و زمینی سوخته با تمام آنچه در آن هست!!؟!
- هربار که به اینجا می آیم بیشتر متوجه می شوم که نمی خواهم در این شهر زندگی کنم.از مدت ها قبل تصور بازدیدش بعداز سالها دوری را داشتم.انگار خیال به پرواز درآمده تا بر شانه های واقعیت رخت خواب از دوش برگیرد.موسم کوچ نزدیک است اجداد دور!
- مثل آبادان شده ام،خودم اینجا و دل و قوتم جای دیگر،راهی کمی دور به اندازهء 10ساعت با اتوبوس.پرفراز و فرود اما دل فریب و نزدیک دورود.
- آری،سالها میگذرد حادثه ها می آید و می رود و می گذرد و وقتی به پشت سرت نگاه می کنی...اووووه!کجا بودیم،کجا رسیدیم تا فردا کجا باشیم.همه اش یک چشم برهم زدن است حالا و آنوقتها که جوان تر بودیم گذرش را می شمردیم و از کند روی حذرش می کردیم!عجبا!!
- یادت هست مهربان....دانشکده،بوفه،چمران،سایت،اهواز،بچه ها،باقلای پخته و ساحل کارون،من،تو،التهاب،دلهره،از من اصرار،از تو انکار،بابا،تنهایی،فشار،بار،تحمل،اشک،لبخند....!چه دنیایی داشتیم،داریم،می سازیم.
- حرف بر سر چطور بود و چطور نبود، نبود.حرف بر سر بود و نبود ،بود.همان مسئله ازلی که گویا تا دنیا دنیاست درگیر آن هستیم.
- قصه قصهء بابایی ست که یکروز معمولی بهاری حافظ را گشود و این فالش بود.
- حالا که می دونی جونم بسته به جونت،حالا که دستم رو شده پیشت،حالا که با شنیدن اسم قشنگت تموم تنم به رعشه می افته،می خوای بگم که تو...که تو ما رو...که تو ما رو دیونه کردی؟آره؟...آره،تو ما رو دیونه کردی،تو ما رو...
- سخت نگیر عزیز،دنیا سر و تهش همینه.اگه بخوای جمع و جورش کنی چیزی دستگیرت نمیشه فقط باید اون تکه ای رو که خوشت میاد بچسبی.منم یه تکه از این دنیا و دست نوشته هام هم تکه ای از من...همش یه نگاهه؛اما امان از اون نگاه!

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

۱۳۸۵ بهمن ۷, شنبه

حتي در نبودن هم جايي براي بودن هست

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟
و همه موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله " .
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.
"در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگريزه ها ديگر چيزهای قابل اهميت هستند و ماسه ها مسائل ساده و پيش پا افتاده زندگی. "

پروفسور ادامه داد: " اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند. "

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با یک دوست هست.

۱۳۸۵ دی ۲۴, یکشنبه

عیب و دوست داشتن
تو را با تمام عیب هایی که داری دوست دارم.
تو را فراسوی مرزهای تنت دوست دارم.
برای يک آدم سالم دوست داشتن عيب های آنکه دوستش داری بزرگترين نشانه عشق است.
ديدگاه کلاسيک به دنبال معشوق متعالی است. اما اشتباه است. عشق دوست داشتن عيبهای معشوق است. آگاه بودن به آن است یعنی یک عشق زمینی. به قول نيچه ديدن سويه اهريمنانه شخصيت اوست. و گرنه عشقی کورانه است. رشدی با آن نيست.شاید به همین خاطر است که اینقدر به ادبیات مغرب زمین و به موسیقی کلاسیک آن علاقه دارم چون بر خلاف ادبیات عرفانی ما کاملا زمینی و ملموس است.وقتی از معشوق می گوید کاملا لمسش می کنم،وقتی رمانی مثل رمان "عاشق" مارگریت دوراس را می خوانی تصور آنچه هست به راحتی خواب دیدن است هرچند که متعلق به ساحتی دیگر است. من هميشه باور داشته ام که رابطه انسان و خدا از رابطه عاشقانه قابل شناسايی است. به قول مولانا عشق اسطرلاب اسرار خدا ست. می خواهی اسرار خدا را بشناسی بهتر است درک انسانی تر و همه جانبه تری از عشق پيدا کنی.