۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

يك شاخه
در سياهى جنگل
به سوى نور
فرياد مى زند ... (احمد شاملو)

دعاهاي من:

+ خدا عقده اي نيست. من هم ديگر نمي خواهم عقده اي باشم.
+ در ذهن الهي هرگز «از دست دادن» وجود ندارد. من به او توكل دارم.
+ من ممكن است در تحصيلاتم چيزهايي ببينم كه به ذهن نزديكترين دوستم نرسد.
+ من سرشار از احساس آرامش و اعتماد به نفس هستم.
+ من قادرم عادات غذايى و رفتارى خودم را كنترل كنم.
+ من جگرش را دارم كه براى زندگى خود برنامه هاى خوبي بريزم و آنها را اجرا مى كنم.
+ من نمي خواهم خدا به من كمك كند. مي خواهم به خدا كمك كنم تا آن وسيله اي باشم كه او با من كاري خوب انجام دهد.
+ انرژيهاي دنيا به دو دسته ي خوب و بد تقسيم نمي شوند. كارها به دو دسته ي كم انرژي و پر انرژي تقسيم مي شوند. در واقع مشكلات امواجي با انرژي كم هستند. روح من انرژي بي نهايت دارد. اگر من متوجه روحم باشم مي توانم مثل موجي قدرتمند با مشكلات تداخل كنم و آنها را نديده رد كنم.

... محمد

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

انسان و دوران هايش-بخش دوم

آيا تا بحال به دورانهايي كه برما گذشته اند نگاه كرده ايم؟
- بگذار كمي خودموني بشيم...خود تو،تا بحال برگشتي به پشت سرت نگاه كني؟چي مي بيني؟
در و ديوار...ماشين ها...آدم ها...دار و درخت...چي؟نه،منظورم از پشت سر،پشت گردنت نيست.پشت سر خودت!خود خودت!پشت سر انديشه اي كه در سر داري،اون فكر و انديشه اي كه تو رو ساخته و تو رو براساس ويژگيهاي اون مي شناسن...آره،درسته!منظورم راهيه كه توي زندگيت از اول،از اون موقعي كه شروع كردي به بخاطر سپردن،از اون موقعي كه شروع كردي به فهميدن،تا حالا طي كردي...چند ساله؟چي گذشته؟چه اتفاقاتي افتاده؟چه احساساتي داشتي؟چه كسي رو دوست داشتي كه حالا كه نگاه مي كني،نيستش؟جاي چه چيزي رو خالي حس مي كني؟خوب فكر كن،ببين چي يادت مياد؟.....
حالا خودت رو پيدا كن...توي سالهاي اول دبيرستان يا راهنمايي...چي بودي؟!!چه فكرهايي داشتي؟!!!به چه چيزهايي فكرمي كردي؟!!دوست ها،معلم ها،اطرافيان...بعد كم كم بيا جلو...تا سالهاي بالاتر...دوران نوجواني...حدودا سيزده چهارده سالگي...يادت مياد...چه آرزوهايي!!!...به دنيا چه جوري نگاه مي كرديم!!!...عجب تجربه هايي،يادش بخير...نفهميديم چطوري شديم يه جوون نوزده بيست ساله...اون موقع هم براي خودش دوراني بود...يادش بخير چه عشق هايي...روزگار عاشق شدن...جواب نگرفتن...نااميدي و اميدواري...هر روز يه جوري بوديم...يه دفعه خوشحال،يه دفعه غمگين...با بچه ها!!...يادش بخير....
آره،حالاكه خوب نگاه مي كنم مي بينم چه سالهاي دراز و بلندي گذشته ومن اصلا حواسم نبود كه كي گذشت؟چطور گذشت؟هرچي بود گذشت،اگه توي اين سالها حواسم به خودم نبوده كه چقدر رشد كردم؟چقدر فهم و درك من زياد شده؟چقدر احساساتم لطيف تر شده؟چندبار از اون جايي كه بودم يك قدم،فقط يك قدم،اومدم جلوتر؟...ولي از حالا حواسم به خودم هست.
مي خوام از اين به بعد يه كمي به خودم برسم.ببينم،اصلا من كي هستم؟چيكار دارم مي كنم؟جايگاه من توي اين دنيا كجاست؟...از اين به بعد مي دونم چيكار كنم....

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۰, شنبه

آي امان از بي نام و نشان ها...
مدتهاست دارن توي مملكت داد مي زنن كه آقا بياييد شفاف سازي كنيد و از اين حرفها ولي انگار بعضي ها توي اين مملكت نيستن....
ولي به هرحال خيلي ممنونم از انتقاد به جايي كه كرديد و همينطور از اون (( موافق با بي نام و نشان )) عزيز،البته بايد بگم كه خودم به خوبي متوجه اين موضوع بودم و فقط به عنوان يك تجربه اين مطالب رو به اين شكل نوشتم...همين.جواب خوبي هم گرفتم،تقريبا همون چيزي كه انتظار داشتم اتفاق افتاد...راستي تا يادم نرفته بايد بگم كه من دوستهاي زياد و خوبي دارم كه عاشق همه شون هستم و خدا براي من نگهشون داره و مي دونم كه اونها هم من رو خيلي دوست دارن و همين باعث قوت قلب من هست....
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
انسان و دوران هايش...

«من پري زاده ام و خواب ندانم كه كجاست..........چونك شب گشت نخسپندكه شب نوبت ماست»
«چون دماغست و سرستت مكن استيزه بخسب..........دخل و خرجست چنين شيوه و تدبيرسزاست»
«خرج بي دخل خداييست زدنيا مطلب..........هركرا هست زهي بخت ندانم كه كه راست»



انسان موجود پيچيده ايست كه با عوامل بسيار زيادي مرتبط است و شرايط مختلفي در تعيين سرشت و سرنوشت و نوع عملكرد او دخالت دارند.به تناسب همين تغيير شرايط براي انسان دورانهايي بوجود مي آيد كه بايد اين دوران ها را بشناسد و براي هركس منحصربفرد است.اين دورانها در واقع يك واكنش درون ساختي است به عوامل و شرايط بيروني كه گاهي منجر به استحاله و تغيير عميقي در فرد مي شود و گاهي نيز باعث از خودبيگانگي و از بين رفتن شخصيت افراد مي شود و به اصطلاح شخص دچار خودباختگي مي شود.هرچند نبايد فراموش كرد كه اين آثار در صورتي اتفاق مي افتند كه شخص با يك آگاهي نسبي با اين دورانها روبرو شود،در غير اين صورت ايامي كوتاه و گاه بلند با احساساتي زودگذر بهمراه احساس غم وتنهايي و يا شادي و خوشحالي خواهند بود.
همه ما اين دورانها را تجربه كرده ايم،اما تا بحال چند نفر ازما به اين حال و احوال كه برما گذشته اند با دقت نگاه كرده ايم؟تابحال چقدر توانسته ايم از اين ايام استفاده كنيم؟ويا چه اندازه به دنبال علت اين حالات بوده ايم؟
ما بعنوان انسان بايد متوجه باشيم كه براي چه چيزي انسان شده ايم و آگاه باشيم از گذر و تحول ايام و نيز سعي كنيم كه از اين دوران ها بيشترين استفاده را در جهت شناخت خود و تعيين هدف خود ببريم.از خودمان بپرسيم آيا اين كه من به اين حال روز افتاده ام لايق من است؟اصلا چرا من بايد اينقدر حرص چيزهايي را بخورم كه براي من حاصلي ندارند؟هدف اصلي من چيست؟

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

آي امان از بي مهري...
حزين لاهيجي شعر قشنگي داره كه ميگه (( اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد....در دام مانده باشد،صياد رفته باشد))
واقعا الان در وصف حال من گفته...ديشب يه داستان كوتاه براي نشريه طنز دانشگاه نوشتم...از ساعت دوازده تا يك نصف شب....موضوع اون درباره يه خرگوش جوونه كه تازه از خونه قديمي خودش كه براش كوچيك شده بود بيرون اومده و داره دنبال يه جاي تازه ميگرده...توي اين گشتن ها يه جايي رو پيدا مي كنه كه اسمش خيلي بزرگتر از خودشه...وقتي وارد ميشه با موجودي روبرو ميشه به اسم (( شترگاوپلنگ )) و....احتمالا توي نوشته بعدي داستان كامل رو ميارم و دوست دارم حسابي ازش انتقاد بكنين....
بگذريم،از هرچي بگذريم سخن دل خوشتر است...مگه نه...براي من كه فرقي نمي كنه براي شما ميگم كه همه تون اهل دل و دلداري و دلبري هستيد...قدر اينها رو بدونيد...يادمه يه دفعه يكي از بچه ها مي گفت كه از دست دلش خسته شده...يعني نه خسته ولي راحتش نمي گذاره...چون مرتب دنبال بازيگوشي از اين جور كارها بود...براش نوشتم آخه عزيز من اگه اين تلاش و تكاپوي دل نباشه ديگه از آدم بودن ما چي مي مونه...بخاطر همينه كه ما آدم شديم و بقيه غير آدم...اي كاش همه دلشون مثل تو بود و اينقدر دل مرده نبودن...واقعا خسته شدم از بس كه بايد با آدمهاي دل مرده سر و كله بزنم و يه كمي اونها رو سر حال بيارم...از اين ناراحت نيستم...ناراحتي من از اينه كه يكي پيدا نميشه كه از من باحال تر باشه و يه كمي به ما حال بده...با حال و سرزنده بودن هم مكافات بعضي اوقات...دلمون لك زد واسه يكي كه ما هم خرابش بشيم!!!!!!!!!!!!!
نه بابا جدي نگيرين...ما كجا اين حرف ها كجا...اصلا كي ما رو قبول داره...بي خيال...فقط يادم رفته بود كه امروز روز تولدم منه...يكي دوست هاي خوبم با ايميلي كه برام زد يادم آورد...خيلي بده كه آدم كسي رو نداشته باشه بهش تبريك بگه و صورتش رو.......
به همين خاطر خودم براي خودم يه شمع روشن ميكنم