حسن کریمی مُرد.
در کمال ناباوری و بهت،همسر حسن با من تماس گرفت و گفت "حسن رفت"
خبر کوتاه بود و ساده،اما سنگین و تحمل ناپذیر.این اولین باری هست که یه دوست رو،یک دوست خوب و صمیمی رو از دست میدم.حتما الان باید بگم "امیدوارم غم آخر باشه! یا دیگه غم نبینی!"
به تجربه فهمیدم که این جملات،احمقانه ترین جملاتی هستن که میشه بر زبون آورد.اصلا مشخصه این دنیا،غم هست.
جالب بود که شب قبل از مرگ حسن،همه دوست و آشنا ها قرار گذاشتیم هرکس هرجایی که هست در یک ساعت مشخص دست به دعا برداره و برداشتم و برداشتیم...اما....
دیگه نمیدونم راجع به این چیزها چی باید بگم اما یک چیز رو خوب میدونم....دیگه نمیخوام توی این مملکت زندگی کنم.
مملکتی که مردمش به هم رحم نمیکنن...مملکتی که دکترهاش آدمها رو به چشم شئ ای برای تجربه پزشکی خودشون نگاه میکنند...مملکتی که اکثر اساتید دانشگاه هاش عملا مشتی پیمانکار و عمله هستن....مملکتی که هرکس به فکر منفعت خودشه...مملکتی که مردمش به جای فکر کردن دل به خرافاتی سپردن که همه اش از طرف حاکمان سودجو برای خر کردن و سواری گرفتن از خلق بی سواد ایجاد شده....مملکتی که آدم با سواد و با وجدانش سخت ترین زندگی ها رو داره...مملکتی که معتقده "ظالم همیشه سالمه" بعد توی عاشورا و تاسوعا خودش رو برای خونخواهی امام حسین جِر میده...ارزش موندن نداره.
به قول ملک الشعرا بهار "
تا خرند این قوم،رندان خرسواری میکنند...وين خران در زير ايشان آه و زاری مي كنند"
از مرگ حسن چند نتیجه گرفتم که هرچند که بعضی هاش برام مسجل بود اما حالا ایمان آوردم:
1) زندگی بی ارزش تر از اونه که بخوای خودت رو براش جِر بدی...پس زندگی کن
2)آدمها همه بی ارزش هستن مگر کسانی که تو انتخاب شون میکنی...پس حرص بیخود برای دیگران نخور
3)همه بد هستن مگر خلافش ثابت بشه...پس به کسی اعتماد نکن
4)توی این مملکت کسی قدر تو رو نمیدونه مگر اینکه براشون سود و فایده داشته باشی...پس فقط برای خودت فایده داشته باش
5)انتظار و توقع داشتن از دیگران آدم رو اسیر میکنه...پس برای آزادی خودت هم که شده از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
6)اگر احساس میکنی باید بری و جای دیگه زندگی کنی...پس وقت رو تلف نکن چون زندگی ارزش وقت تلف کردن نداره،برو.
این یکی از شعر های حسن بود ه تازگیهای توی وبلاگش نوشته بود...
هنوز از مرگ حسن توی شوک هستم.هرچند شاید کمی اغراق آمیز باشه،اما الان دوست دارم دل به شاملو بسپارم...
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتـذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است؛
که مزد گورکن،
از آزادی آدمی
افزون تر باشد.
●
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئی پی افکندن …
اگر مرگ را از اين همه ارزشی بيش تر باشد،
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.