دوبارهها...
دوباره هواي عاشقي به سرم افتاده،دوباره دلم به تاپ تاپ افتاده،دوباره رنگ چشمهات من رو به ياد تو انداخته،دوباره ميخوام يه كاري بكنم،دوباره ميخوام آه بكشم،دوباره دست روي موهات بكشم،دوباره ميخوام درس بخونم،دوباره ميخوام آواز بخونم، دوباره ميخوام توي خيابون با دلهره،با آشوب توي ويترين مغازهها دنبال هديه بگردم.دوباره دلم ميخواد اضطراب اومدن و نيومدن داشته باشه...مياد؟نمياد؟نميدونم؟!!...دوباره هوا خوب شده،دوباره همه چيز آروم شده،حتي من!...دوباره،دوبارههاي من شروع شده...دوباره ميخوام رنگين كمون رو رنگ كنم،دوباره ميخوام نگاه كنم،اونقدر نگاه كنم تا پنجره رو با نگاهم هماهنگ كنم.دوباره ميخوام فكر كنم.فكركنم كه چي بودم؟فكر كنم كه چي شدم؟فكر كنم كه شايد ديگه فكر نكنم!!اما نه،اگه فكر نكنم پس چيكار كنم؟!؟!اگه تو جاي من بودي چيكار ميكردي؟...از يه طرف رنگ چشمهاش...آخ كه من چقدر ضعيفم در مقابل چشمها...وقتي كه نگاه چشمها ميكنم يه چيزي توي سينهام،درست وسط سينهام راه نفسم رو ميگيره،يكدفعه سينهام درد ميگيره...واي خداي من!چرا حرفهام ترسو شدن؟پس منتظر چي هستن؟اسير و پابند چي هستن؟نميدونم ... نميدوني،دروغ ميگي،خيلي هم خوب ميدوني...دوباره ترس،دوباره نگاه،دوباره چشمهاي قشنگ،دوباره شب و روز رنگي،اون هم به رنگ اون چشمها...خوب ميدوني چي ميگم...باور نميكني؟به لبهاش نگاه كن،ببين چطور با هم پچ پچ ميكنن!حتي ميتوني تعداد نفسهاش رو بشمري!به دستهاش نگاه كن.ببين چطور دنبال هم ميگردن!...ديدي تو هم خوب ميدوني!... دوباره ميخوام يه نفس عميق بكشم،دوباره ميخوام دستي به سر و روي دلم بكشم،دوباره بايد دوباره بشم،خودم بشم،خودت بشم...دوباره لحظه ديدار نزديك است...به قول اخوان:
لحظه ديدار نزديك است
باز ديوانهام،مستم
باز ميلرزد دلم،دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي!نخراشي به غفلت گونهام را تيغ
هاي!نپريشي صفاي زلفكم را دست
وآبرويم را نريزي دل!
-اي نخورده مست-
لحظه ديدار نزديك است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر