۱۳۸۴ اردیبهشت ۵, دوشنبه

جايي ميان دو راه...

اين را فقط براي تو مينويسم تا بداني.خيلي سخت است كسي را دوست داشته باشي و نتواني به او بگويي. نتواني نه به خاطر خودت،كه به خاطر محيط اطرافت و نتوانستنت به خاطر ديگران باشد.وضعيت بدي دارم. از طرفي ميداني كه دوست داري به كسي نزديك شوي و از طرفي نميخواهي. براي نزديك شدن به ديگران بايد آنها را شناخت و وقتي شناخت به وجود آمد اگر درست باشد وابستگي به وجود ميآيد و جدا شدن سخت ميشود، اما ميداني كه نبايد وابسته شوي چون از آينده چيزي نميداني و معلوم نيست چه پيش آيد. از طرفي از همنشيني و هم صحبتي با او لذت ميبري، چه بايد كرد؟ نزديك شدن مسلتزم شناخت است و ميداني كه در پي‌اش وابستگي است و از وابستگي هراس داري و مشتاق نزديكي هستي!!
شده‌ام جمع اضداد، سر درگم و پريشان.......
تنها چيزي كه دارم گذر زمان است و بايد با آن بسازم،كار ديگري نميتوانم بكنم.
اين روزها كه ميگذرد چقدر اين شعر به دلم مينشيند:

شنيدم كه چون قوي زيبا بميرد
فريبنده زاد و فريبا بميرد


شب مرگ تنها نشيند به موجي
رود گوشه اي دور و تنها بميرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
كه خود در ميان غزلها بميرد


گروهي بر آنند كاين مرغ شيدا
كجا عاشقي كرد,آنجا بميرد

شب مرگ از بيم آنجا شتابد
كه از مرگ غافل شود آنجا بميرد


من اين نكته گيرم كه باور نكردم
نديدم كه قويي به صحرا بميرد

چو روزي ز آغوش دريا بر آمد
شبي هم در آ غوش دريا بميرد


تو درياي من بودي آغوش وا كن
كه مي خواهد اين قوي زيبا بميرد