۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

فکر رفتن به سرم زده!

راستش رو بخوای..خیلی هوس نوشتن دارم...از بس که با ایمیل برای این و اون توضیح دادم خسته شدم...خوبی وبلاگ اینه که می نویسی و بقیه میان می خونن....متاسفانه بلاگ اسپات هم که فیلتر شده!

دارم میرم بلاگفا...بلکه اونجا بتونم ادامه بدم...این کوچ اجباریه....این روزها کوچ اجباری رو به شکلهای مختلف دارم تجربه میکنم



از این به بعد اینجا هستم                           http://samin214.blogfa.com

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

دختر یا پسر...مسئله این نیست!

توی صفحه یکی از بچه ها (سپیده)در فیس بوک به این مطلب برخوردم:

انگار خوشحالم که بچه ام پسر است و دختر نیست. خوشحالم که نمی خواهد سیندرلا یا زیبای خفته باشد، نمی خواهد منتظر باشد تا شاهزاده ای روی اسب سفیدش بیاید و نجاتش بدهد. پسرم می خواهد پرواز کند و با قدرتش دنیا را از دست دشمن ها و آدم های
بد نجات بدهد
احتمالاً گم شده ام-سارا سالار

 این مطلب مدت هاست برای من هم دغدغه شده است.چند روز پیش با یکی از دوستانم (محسن ) که از نروژ آمده بود برای گذران وقت به فرحزاد رفتیم.در حین صرف ناهار ناگهان با سر و صدای زیادی در بیرون متوجه شدیم که نیروی انتظامی با حدود 12 عدد وَن به محل هجوم آوردند و در هر باغچه ای که وارد می شدند دخترها و پسرها می گرفتند.
خیلی جالب بود...در حال حاضر تنها دلخوشی قشر عظیمی از جوانان همین است که ساعتی را با هم بی دغدغه بگذارنند و قلیانی بکشند و گپی با هم بزنند...البته من به بقیه مسائلی که ممکن است به ذهن شما هم خطور کند کاری ندارم فقط درباره فضای عمومی حرف میزنم...اما همین کمترین هم ممنوع است و جالب تر اینکه این ممنوعیت بیشتر بخاطر وجود دختران در کنار پسران است وگرنه کاری به کار کسی ندارند.
افسوس را در چهره محسن می دیدم و در دلم به همان دغدغه قدیمی ام فکر میکردم که اگر روزی من هم صاحب دختر شوم چگونه باید زندگی در حد حداقلی یک انسان آزاد را برای او تعریف کنم؟؟؟
قبلا هم راجع به این گونه موضوعات بحثهایی کرده ام که در لینکهای ضمیمه می توان دید...همچنان جوابی برایش ندارم اما به شدت باور دارم که این مشکل از فرهنگ ایرانی نشات میگیرد.فرهنگی که به عقیده من به هیچ وجه ارزش بالیدن و نازیدن ندارد.

قرن هاست که در این مملکت تعریف غلطی از انسان و انسانیت در لفافه معنویت و تصوف و مذهب و عرفان و کل گرایی و مباحثی از این دست به خورد مردم داده اند و امان از بیسوادی و فرار از زحمت تفکر....ملتی که با مهاجم بیگانه سازش می کند و به فَر و شکوهش می افزاید...به یاد بیاوریم خدمات ایرانیان به مغولها و امثال حکومتهای عباسیان و غیره را...فرهنگ و ملتی که افتخارش به حکما و عارفانی است مثل سعدی و حافظ و مولوی و غیره که در اشعار و گفتارشان هیچ حرفی جز طنازی و زنانگی و نیز ناز و نیاز از زن  نیست و تنها عارفه اش یعنی رابعه بنت کعب کمتر شناخته شده است -(البته این نکات ربطی به مقام والای ادبی و عرفانی آنان ندارد)- چطور می تواند ادعای اعتلای فرهنگی داشته باشد در حالیکه نیمی از جامعه اش از حافظه تاریخی اش پاک شده است؟

همین الان هم وضع مان بدتر از گذشته است.تبدیل شده ایم به کوهی از عقده و فروخوردگی.نمونه خوب آن هم همین گوگل است.کافی است در گوگل کلمات زیر را فقط در قسمت جستجو وارد کنید تا کلمات کلیدی پیشنهادی گوگول را ببینید.دقت کنید که این کلمات را افراد فارسی زبان وارد می کنند و نه دیگران...

  •  دختران
  • دختران ایرانی
  • dokhtar

جالب تر اینکه حتی معادل پینگلیش هم نتیجه ای همسان دارد!
حتما توجه دارید که گوگول بر مبنای تعداد جستجوهای یک کلید واژه خاص آن را در لیست پیشنهادات قرار می دهد!باقی کلید واژه ها را خودتان امتحان کنید.


قضاوت با خودتان وخودمان!!!

بیشتر....
مفاهیم و فضای مخدوش ایرانی

نسبت زن و زمان

انسان شناسی بکارت

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

برای تو که هم سن و سال منی

همیشه ایمیلهای زیادی به دستم می رسد...درباره موضوعات مختلف....
گاه می پسندم و برای سایرین که می شناسم و میخواهم می فرستم...گاه این ایمیلها بیشتر مایهء خنده و تفریح اند...گاه اما درد آفرین و جانکاه... و بعضی دیگر،خودِ درد اند...

از بس که در این مملکت به درد فکر کردم و راه چاره ندیدم خسته شدم....

شاید متن زیر ... که یکی از همان ایمیل هاست... واقعیت نداشته باشد اما دردی است که واقعیت دارد...دردی که نه در انزوا و تنهایی...که در روز روشن و در ملاء عام...روح و روان را می تَراشد و می خَراشد و می خَراشد و می خَراشد....




ازمهدي، 25 ساله، مشمول سربازي
به مارك عزيز، 26 ساله، موسس facebook و  چهره سال تايم


مدت‌ها طول كشيد تا تصميم بگيرم تو را با چه خطاب كنم. آنقدر به چشمان روشنت كه روي مجله تايم نقش بسته‌اند، خيره شدم تا از بين هزاران حس خوب و  بد، عنواني مناسب براي تو پيدا  كنم: رفيق. تو يك سال از من بزرگتري  مثل ده‌ها دوست نزديك ديگري كه  داشتم و دارم. شايد اگر تقدير مكان  زندگي ما را يكي مي‌كرد، مثلا در  ايران، شايد هم محله‌اي بوديم،  روزها فوتبال مي‌زديم و شب‌ها در  خيابان مي‌گشتيم. شايد  هم‌خوابگاهي بوديم، صبح‌ها  همديگر را از خواب بيدار   مي‌كرديم، تا دانشگاه با هم گز مي‌كرديم، بين كلاس‌ها در  بوفه‌ي دانشگاه چاي مي‌خورديم و  شب‌ها ساعت‌ها به بحث و صحبت با هم گرم بوديم. گرچه نمي‌دانم من  اگر آمريكا بودم چه‌ها بر ما  مي‌گذشت ولي مي‌دانم  مي‌توانستيم كنار هم بنشينيم و تو  به من بگويي «هي رفيق، ايده‌اي به  سرم زده، پايه‌اي؟»

نمي‌دانم  چرا وقتي از هزاران هزار كار و حرف  و حديث و برنامه و آرزوها و  شكست‌ها و موانع و ظلم‌ها و  بي‌تناسبي‌ها و عقده‌ها و روز به  روز درجا زدن‌ها و به ظاهر جدي  بودن‌ها و اميدهاي فراموش شده و  نااميدي‌هاي قدرت‌مند و  هويت‌هاي مشوش و ناآگاهي‌هاي  آزاردهنده و خراب شدن‌ها و به ذلت  راضي‌شدن‌ها و با دروغ زيستن‌ها  و با راستي جنگيدن‌ها و از تاريخ و  جغرافيا و زمان و خود و خانواده و  دوست و آشنا و همشهري و هموطن و  زمين و زمان ناليدن، و از همه   اين تلنبارشده‌هاي كودكي و جواني نكردن‌هايم خسته مي‌شوم،  با خيره شدن به آن عكسي از تو كه  روي پيشاني‌ات بلند نوشته است
 Person of the Year،
قصه‌هايي پرغصه در دلم تعريف  مي‌شوند كه مثلا آن «تو»ي وجود من  به هنگام هميشگي مرگش آنها را  مي‌گويد.

نمي‌دانم چرا تو امروز  مخاطب ساكت   گفتگوهاي دروني‌ام شده‌اي، آن  دور، گوشه‌اي از دلم نشسته‌اي و  خيره نگاه مي‌كني.  نه  اشتباه نكن، من آنقدر ضعيف شده‌ام  كه حسرت موفقيت‌هايت را نتوانم  كشيد و زير هزاران هزار سنگ و آوار  آنقدر خوب شده‌ام كه حسادت نكنم.  رفيق، من دوستت دارم تنها به خاطر  اينكه تو آن «من»ي هست كه  مي‌توانست باشد و نيست. تو نمود  عيان اسطوره‌گونه‌اي از آن چيزي  هستي كه قرار بود وجود من آن را حس  كند. نه اشتباه نكن، شهرت براي من  دقيقا همانقدر كه (احتمالا) براي  تو در اين مسير بي‌اهميت بوده،  بي‌اهميت است. اشتباه نكن، ثروت  در وجود ما همچون شكست، نحس   نهادينه شده است.

اشتباه نكن رفيق، من از تو حرف مي‌زنم، از  تويي كه 26 ساله شهسوار خود شده‌اي.  از حماسه‌اي كه ساخته‌اي و از  وجودي كه فرصت پروراندنش را داشتي.  من از تويي حرف مي‌زنم كه وقتي  تنهاست به خودش مي‌گويد «هي مرد،  آفرين...». آري من از تويي حرف  مي‌زنم كه براي خودت دست مي‌زني،  تبريك مي‌گويي، افتخار مي‌كني و  فرصت آفرينش استعدادهايت را در  توانايي‌هايت به اوج  رسانده‌اي.  رفيق،  من از اين گوشه دنيا، 25 ساله،  منتظرم... 25 سال منتظر بوده‌ام.  منتظر عبور از تك تك اين 25 سال. در  اين گوشه دنيا، زندگي يعني كسي  نيست با خودش بگويد «آفرين، تو  بردي!» اينجا  بازي‌ها همه باخت-باخت تمام  مي‌شوند. اگر بزرگ شوي باختي، اگر  كودك بماني باختي؛ اگر دانشجو شوي  باختي اگر نشوي باختي؛ اگر پولدار  شوي باختي اگر فقير بماني باختي؛  اگر مشهور شوي باختي اگر گمنام  بماني باختي؛ اگر سر كار بروي  باختي، اگر بيكار باشي باختي. 

اينجا من   از دوستان و آشنايان و همسالانم هيچ احدي را نمي‌شناسم كه احساس  كند در زندگي خود «برده» است! تو،  اگر دوست من بودي، تنهاترين آنها  بودي كه 26 ساله در زندگي‌ات برده  بودي. اينجا 26 ساله‌ها يا ترك وطن  كرده‌اند يا مشغول خدمت مقدس به  نظام، يا بيكارند يا بيگاري  مي‌دهند، يا سرسپرده چماق به  دست‌اند، يا آزادي‌خواه  ستاره‌دار. اينجا يا انتخابي نيست  يا اگر هست دست خودت نيست. اينجا  نمي‌توان ايده‌اي داشت، اگر  ايده‌اي بود نمي‌توان برنامه‌اي  داشت، اگر برنامه‌اي بود  نمي‌توان فرصتي يافت، اگر فرصتي  بود نمي‌توان اجرا كرد، اگر توان  اجرا بود،   اجازه اجرا نبود.

باور  كن دوست من، روزهايي كه جسم تو  خسته از عملگرايي تكنولوژيكي بود،  درون من هر روز ساعت‌ها غرق در  نظرگرايي هويتي خود بود تا راه  چاره‌اي براي اين من وامانده  بيابد. دنيا پر است از توجيه. به  اندازه تعداد تمام انسان‌هاي روي  زمين توجيه براي زندگي كردن وجود  دارد.  اينجا  همه در تنهايي خود آرزوهايشان را  حبس كرده‌اند. اينجا  ديگران قاتل استعدادهايت  هستند.  اينجا پيش هر كسي و هر جايي و هر  زماني، تو بايد آن چيزي باشي كه  نيستي. آنقدر نقش بيمار بازي كني  تا بيمار شوي.  در اين گوشه دنيا، رفقاي هم‌سن تو  هر يك به رخوتي   گرفتارند. هر روزمان، يك سال باخت و هر سال‌مان يك عمر خستگي  است.  راستي  رفيق، من 25 ساله‌ام...  مي‌توانستيم دوست هم باشيم. چايي  بخوريم، فيلم ببينيم، خيابان گز  كنيم، زندگي‌هاي كاريكاتوري  مسخره ببينيم و خون دل بخوريم ولي  خدا رو شكر، براي تو، كه با من  نيستي....  هي  رفيق... فردا كه صبح در آينه به خود  گفتي «سلام» به ياد داشته باش كه  اينجا «سال‌هاست آينه‌ها  شكسته‌اند»


پ.ن: متن کامل گزارش تایم را اینجا بخوانید

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

مرگ یک دوست

حسن کریمی مُرد.
در کمال ناباوری و بهت،همسر حسن با من تماس گرفت و گفت "حسن رفت"
خبر کوتاه بود و ساده،اما سنگین و تحمل ناپذیر.این اولین باری هست که یه دوست رو،یک دوست خوب و صمیمی رو از دست میدم.حتما الان باید بگم "امیدوارم غم آخر باشه! یا دیگه غم نبینی!"
به تجربه فهمیدم که این جملات،احمقانه ترین جملاتی هستن که میشه بر زبون آورد.اصلا مشخصه این دنیا،غم هست.
جالب بود که شب قبل از مرگ حسن،همه دوست و آشنا ها قرار گذاشتیم هرکس هرجایی که هست در یک ساعت مشخص دست به دعا برداره و برداشتم و برداشتیم...اما....
دیگه نمیدونم راجع به این چیزها چی باید بگم اما یک چیز رو خوب میدونم....دیگه نمیخوام توی این مملکت زندگی کنم.
مملکتی که مردمش به هم رحم نمیکنن...مملکتی که دکترهاش آدمها رو به چشم شئ ای برای تجربه پزشکی خودشون نگاه میکنند...مملکتی که اکثر اساتید دانشگاه هاش عملا مشتی پیمانکار و عمله هستن....مملکتی که هرکس به فکر منفعت خودشه...مملکتی که مردمش به جای فکر کردن دل به خرافاتی سپردن که همه اش از طرف حاکمان سودجو برای خر کردن و سواری گرفتن از خلق بی سواد ایجاد شده....مملکتی که آدم با سواد و با وجدانش سخت ترین زندگی ها رو داره...مملکتی که معتقده "ظالم همیشه سالمه" بعد توی عاشورا و تاسوعا خودش رو برای خونخواهی امام حسین جِر میده...ارزش موندن نداره.

به قول ملک الشعرا بهار " تا خرند این قوم،رندان خرسواری میکنند...وين خران در زير ايشان آه و زاری مي كنند"
 از مرگ حسن چند نتیجه گرفتم که هرچند که بعضی هاش برام مسجل بود اما حالا ایمان آوردم:
1) زندگی بی ارزش تر از اونه که بخوای خودت رو براش جِر بدی...پس زندگی کن
2)آدمها همه بی ارزش هستن مگر کسانی که تو انتخاب شون میکنی...پس حرص بیخود برای دیگران نخور
3)همه بد هستن مگر خلافش ثابت بشه...پس به کسی اعتماد نکن
4)توی این مملکت کسی قدر تو رو نمیدونه مگر اینکه براشون سود و فایده داشته باشی...پس فقط برای خودت فایده داشته باش
5)انتظار و توقع داشتن از دیگران آدم رو اسیر میکنه...پس برای آزادی خودت هم که شده از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
6)اگر احساس میکنی باید بری و جای دیگه زندگی کنی...پس وقت رو تلف نکن چون زندگی ارزش وقت تلف کردن نداره،برو.

این یکی از شعر های حسن بود ه تازگیهای توی وبلاگش نوشته بود...
هنوز از مرگ حسن توی شوک هستم.هرچند شاید کمی اغراق آمیز باشه،اما الان دوست دارم دل به شاملو بسپارم...

هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتـذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است؛
که مزد گورکن،
از آزادی آدمی
افزون تر باشد.

جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئی پی افکندن …
اگر مرگ را از اين همه ارزشی بيش تر باشد،
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

خدایی که پیدایش نیست


حالم خیلی بده.یکی از دوستان خوبم،حسن کریمی،توی کما رفته و امید کمی هست.اگر هم برگرده معلوم نیست بتونه به طور عادی به زندگی ادامه بده یا نه.حالم خیلی بده

حدودا یکسال پیش بود که حسن دچار سردردهای شدید شد و وقتی پیگیری کرد گفتند که ضایعه ای توی سرش پیدا شده و افتاد دنبال دوا و درمان کردن.
تا اینکه شهریور امسال بخاطر دردهای شدید در بخش مغز و اعصاب بیمارستان امام خمینی تهران بستری شد.بعد از کلی آزمایش گفتن که علت معلوم نیست و براساس احتمالی که میدادن درمان با کورتون رو شروع کردند.اما هر روز مجبور بودند مایع مغزی-نخاعی اون را تخلیه کنند تا فشار بر مغز و نتیجتا سردرد کمتر بشه.بعد از مدتی مرخص شد و یهوهفته قبل فهمیدم که حسن  بخاطر سردرد شدید رفته بیمارستان و الان توی کما رفته و بردنش توی ICU یا همون مراقبتهای ویژه!!!
ما هم سراسیمه رفتیم بیمارستان.خلاصه درمان رو ادامه دادند تا اینکه پنج روز پیش به هوش اومد اما براثر بی دقتی و بی مبالاتی کارکنان ICU ،سه روز پیش رفت توی کما  اینبار آسیب مغزی به حدی هست که عملا دکترها قطع امید کردند و گفتند فقط دعا کنید.حسن فقط 48 سال داره و پسرش امسال کلاس اول یا دوم میره.


بارها پیش اومده که به خدا و دین و همه چیزهای مربوط به اینها شک کنم.این دفعه هم همینطور.دیگه کم کم دارم به بعضی چیزها ایمان میارم.کلی آدم احمق و ناسپاس توی همین دانشگاههای به اصطلاح پیشرو می شناسم که ارزش زنده موندن رو ندارن.اونقدر بی شرف هستن که فقط توی دانشگاه وقت و عمر بچه های مردم رو تلف میکنن.فرقی هم نمی کنه کارشناسی باشند یا ارشد و دکتری.اساتیدی که فقط مدرک دارن و به بچه های مردم (دانشجوها) به چشم کالا نگاه میکنن.اونوقت یه آدم صاف و ساده  مثل حسن که به هرکس که می تونست کمک میکرد باید این بلا سرش بیاد؟
هیچ وقت یادم نمیره بحثهای اساتید رو سر تصدی استاد راهنمایی پایان نامه فقط بخاطر پولش و نه بخاطر اینکه یه کار علمی بکنند.عملا خیلی از اساتید دانشگاههای ایران دلال و عمله هستند نه استاد!

میگن دعا کنید شاید معجزه ای بشه و از این وضعیت کما خارج بشه.اما راستش رو بخوای از بس که خدا رو توی نبودن هاش جستجو کردم،خسته شدم.نمیدونم چرا توی این فرهنگ آشغال و عقب مونده ما، همیشه خدا رو جایی جستجو کردند که معمولا خبری ازش نبوده.یعنی اون موقع که باید باشه،نیستش!
همیشه خدا باید حلال مشکلات باشه.انگار این آدمهای بی شرفی که اسمشون رو دکتر و مهندس و استاد دانشگاه میذاریم نباید کاری بکنن یا اگر خدا خواست کاری میکنن.دیگه حالم از اینهمه شعار و شعارزدگی به هم میخوره.ما ایرانی ها مشتی انسانهای بی مصرفِ مُصرف هستیم که فقط ادعا میکنیم و مرتب به همه دنیا فحش میدیم.انگار دیگه تعهد و انسانیت برای ما معنایی نداره.
توی این اوضاع احوال عجیب نیست که خدا هم به داد ما نرسه.حتما میگه "خودتون کردید،حالا نتیجه اش رو ببینید!".فکر کنم اگر یه ایرانی بره دَم دَر بارگاه الهی حتما با تابلوی زیر روبرو میشه

با همه این حرفها،برای حسن دعا کنید.