۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

مرگ یک دوست

حسن کریمی مُرد.
در کمال ناباوری و بهت،همسر حسن با من تماس گرفت و گفت "حسن رفت"
خبر کوتاه بود و ساده،اما سنگین و تحمل ناپذیر.این اولین باری هست که یه دوست رو،یک دوست خوب و صمیمی رو از دست میدم.حتما الان باید بگم "امیدوارم غم آخر باشه! یا دیگه غم نبینی!"
به تجربه فهمیدم که این جملات،احمقانه ترین جملاتی هستن که میشه بر زبون آورد.اصلا مشخصه این دنیا،غم هست.
جالب بود که شب قبل از مرگ حسن،همه دوست و آشنا ها قرار گذاشتیم هرکس هرجایی که هست در یک ساعت مشخص دست به دعا برداره و برداشتم و برداشتیم...اما....
دیگه نمیدونم راجع به این چیزها چی باید بگم اما یک چیز رو خوب میدونم....دیگه نمیخوام توی این مملکت زندگی کنم.
مملکتی که مردمش به هم رحم نمیکنن...مملکتی که دکترهاش آدمها رو به چشم شئ ای برای تجربه پزشکی خودشون نگاه میکنند...مملکتی که اکثر اساتید دانشگاه هاش عملا مشتی پیمانکار و عمله هستن....مملکتی که هرکس به فکر منفعت خودشه...مملکتی که مردمش به جای فکر کردن دل به خرافاتی سپردن که همه اش از طرف حاکمان سودجو برای خر کردن و سواری گرفتن از خلق بی سواد ایجاد شده....مملکتی که آدم با سواد و با وجدانش سخت ترین زندگی ها رو داره...مملکتی که معتقده "ظالم همیشه سالمه" بعد توی عاشورا و تاسوعا خودش رو برای خونخواهی امام حسین جِر میده...ارزش موندن نداره.

به قول ملک الشعرا بهار " تا خرند این قوم،رندان خرسواری میکنند...وين خران در زير ايشان آه و زاری مي كنند"
 از مرگ حسن چند نتیجه گرفتم که هرچند که بعضی هاش برام مسجل بود اما حالا ایمان آوردم:
1) زندگی بی ارزش تر از اونه که بخوای خودت رو براش جِر بدی...پس زندگی کن
2)آدمها همه بی ارزش هستن مگر کسانی که تو انتخاب شون میکنی...پس حرص بیخود برای دیگران نخور
3)همه بد هستن مگر خلافش ثابت بشه...پس به کسی اعتماد نکن
4)توی این مملکت کسی قدر تو رو نمیدونه مگر اینکه براشون سود و فایده داشته باشی...پس فقط برای خودت فایده داشته باش
5)انتظار و توقع داشتن از دیگران آدم رو اسیر میکنه...پس برای آزادی خودت هم که شده از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باش
6)اگر احساس میکنی باید بری و جای دیگه زندگی کنی...پس وقت رو تلف نکن چون زندگی ارزش وقت تلف کردن نداره،برو.

این یکی از شعر های حسن بود ه تازگیهای توی وبلاگش نوشته بود...
هنوز از مرگ حسن توی شوک هستم.هرچند شاید کمی اغراق آمیز باشه،اما الان دوست دارم دل به شاملو بسپارم...

هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتـذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است؛
که مزد گورکن،
از آزادی آدمی
افزون تر باشد.

جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئی پی افکندن …
اگر مرگ را از اين همه ارزشی بيش تر باشد،
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

خدایی که پیدایش نیست


حالم خیلی بده.یکی از دوستان خوبم،حسن کریمی،توی کما رفته و امید کمی هست.اگر هم برگرده معلوم نیست بتونه به طور عادی به زندگی ادامه بده یا نه.حالم خیلی بده

حدودا یکسال پیش بود که حسن دچار سردردهای شدید شد و وقتی پیگیری کرد گفتند که ضایعه ای توی سرش پیدا شده و افتاد دنبال دوا و درمان کردن.
تا اینکه شهریور امسال بخاطر دردهای شدید در بخش مغز و اعصاب بیمارستان امام خمینی تهران بستری شد.بعد از کلی آزمایش گفتن که علت معلوم نیست و براساس احتمالی که میدادن درمان با کورتون رو شروع کردند.اما هر روز مجبور بودند مایع مغزی-نخاعی اون را تخلیه کنند تا فشار بر مغز و نتیجتا سردرد کمتر بشه.بعد از مدتی مرخص شد و یهوهفته قبل فهمیدم که حسن  بخاطر سردرد شدید رفته بیمارستان و الان توی کما رفته و بردنش توی ICU یا همون مراقبتهای ویژه!!!
ما هم سراسیمه رفتیم بیمارستان.خلاصه درمان رو ادامه دادند تا اینکه پنج روز پیش به هوش اومد اما براثر بی دقتی و بی مبالاتی کارکنان ICU ،سه روز پیش رفت توی کما  اینبار آسیب مغزی به حدی هست که عملا دکترها قطع امید کردند و گفتند فقط دعا کنید.حسن فقط 48 سال داره و پسرش امسال کلاس اول یا دوم میره.


بارها پیش اومده که به خدا و دین و همه چیزهای مربوط به اینها شک کنم.این دفعه هم همینطور.دیگه کم کم دارم به بعضی چیزها ایمان میارم.کلی آدم احمق و ناسپاس توی همین دانشگاههای به اصطلاح پیشرو می شناسم که ارزش زنده موندن رو ندارن.اونقدر بی شرف هستن که فقط توی دانشگاه وقت و عمر بچه های مردم رو تلف میکنن.فرقی هم نمی کنه کارشناسی باشند یا ارشد و دکتری.اساتیدی که فقط مدرک دارن و به بچه های مردم (دانشجوها) به چشم کالا نگاه میکنن.اونوقت یه آدم صاف و ساده  مثل حسن که به هرکس که می تونست کمک میکرد باید این بلا سرش بیاد؟
هیچ وقت یادم نمیره بحثهای اساتید رو سر تصدی استاد راهنمایی پایان نامه فقط بخاطر پولش و نه بخاطر اینکه یه کار علمی بکنند.عملا خیلی از اساتید دانشگاههای ایران دلال و عمله هستند نه استاد!

میگن دعا کنید شاید معجزه ای بشه و از این وضعیت کما خارج بشه.اما راستش رو بخوای از بس که خدا رو توی نبودن هاش جستجو کردم،خسته شدم.نمیدونم چرا توی این فرهنگ آشغال و عقب مونده ما، همیشه خدا رو جایی جستجو کردند که معمولا خبری ازش نبوده.یعنی اون موقع که باید باشه،نیستش!
همیشه خدا باید حلال مشکلات باشه.انگار این آدمهای بی شرفی که اسمشون رو دکتر و مهندس و استاد دانشگاه میذاریم نباید کاری بکنن یا اگر خدا خواست کاری میکنن.دیگه حالم از اینهمه شعار و شعارزدگی به هم میخوره.ما ایرانی ها مشتی انسانهای بی مصرفِ مُصرف هستیم که فقط ادعا میکنیم و مرتب به همه دنیا فحش میدیم.انگار دیگه تعهد و انسانیت برای ما معنایی نداره.
توی این اوضاع احوال عجیب نیست که خدا هم به داد ما نرسه.حتما میگه "خودتون کردید،حالا نتیجه اش رو ببینید!".فکر کنم اگر یه ایرانی بره دَم دَر بارگاه الهی حتما با تابلوی زیر روبرو میشه

با همه این حرفها،برای حسن دعا کنید.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

آرزو، سختی و دلخوشی

توی زندگی اوقاتی پیش میاد که وقتی برمیگردی و پشت سرت رو نگاه می کنی،می بینی همش دنبال رسیدن به آرزوهات بودی و تلاش کردی و الان هنوز که هنوزه به اون چیزی که میخواستی نرسیدی!

انگار یه دور باطل زدی برای رسیدن به آرزویی که فقط دلخوش بودی به رسیدن به اون!!البته وقتایی هم که از سختی می نالیدی بهت میگفتن "عجله نکن!تو تازه اول راهی!!یه کم تلاش کنی میرسی!!!" هنوز نفهمیدم معیار اینکه کی به آرزوت میرسی چیه؟
وقتی خودت رو با دیگران مقایسه میکنی می بینی بعضی ها بدون اینکه اندازه تو حرص و جوش بزنن برای رسیده به آرزوهاشون،راحت بهش میرسند و به قول بچه ها حالش رو میبرن!

جالب اینجاست که اون آرزوهایی که داری،توی تمام دنیا،آرزوهایی معمولی و عادی هستن که هر انسانی حق داره به اون دست پیدا کنه اما انگار توی این مملکت،گویا چنان سطح آدمها رو پایین آوردن که دست پیدا کردن به همین آرزوهای معمولی تبدیل به رویا شده و اگرکسی به اونها دست پیدا کنه باید کلاهش به هوا پرتاب کنه!!

تازگی ها برای من سوال شده که "من دارم چیکار میکنم؟" ... "واقعا زندگی همینه که هست؟یعنی باید کلی جون بکنی تا به حداقلهای معقول برسی؟" شاید یکی بگه اینا که میگی "حداقل" برای خیلی ها خواب و خیال هستن...

بیچاره همچین آدمهایی!...

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

تا حالا فکر کردی...

خیلی وقتها اینطور میشه.....

تصویر1:
از خودت می پرسی " تا حالا فکر کردی که چی؟چرا؟برای چی؟" بعد هم بعد از مقادیر متنابهی فکر بی حاصل و نتیجه (مثل همیشه) به این نتیجه میرسی که " اینکه نشد زندگی! ...دم به این زندگی...از هر طرف میری یه جور میخوره توی حالت..." یا در حالت آکادمیک " واقعا نمی دونم دارم چیکار میکنم!دارم چندتا کار رو با هم انجام میدم اما نمی دونم چرا و قراره کدوم به کجا برسه...فقط دارم دست و پا میزنم!!"بعد تصمیم میگیرید که برید بیرون و کمی هوا بخورید اما به دلیل اینکه به شدت فکر شما مشغوله متوجه نمیشید که وارد خیابون شدید و ناگهان با صدای مهیب شیشکی یک موتوری که بعد از شیشکی فریاد میزنه " بپا شصت پات نره توی ..." به خودتون میاید و متوجه دنیای واقعی میشید.

تصویر2:
توی خیابون قدم میزنی و لبخند میزنی که " هه!این جماعت رو ببین...دلشون خوشه!!...آره،بدو اید،بدو اید..بع،بع....ببینم به کجا میرسید" و در حالیکه دارید یک گله گوسفند رو تجسم می کنید که مثل یه چوپان در حال نظاره کردن اونها هستید و از این تخیل لذت می برید،به یکباره یک آقای محترم با هیکلی کمی نخراشیده و دارای برجستگی ها زیاد که شورت مارک دارش از فاصله بین شلوار فاق کوتاه و تی شرت اندامی کوتاه تر از شلوارش پیداست، محکم می خوابونه تخت سینه شما و محترمانه عرض میکنه " بی نا...مگه خودت نا.. نداری که به نا... مردم لبخند میزنی،مادر... خواهر..." و تا به خودتون میایید گشت ارشاد شما رو در حالیکه مثل ... روی زمین پهن شده اید جمع میکنه و اون آقا و خانم رو ایضا و بعد کاشف به عمل میاد که اون خانم و آقا هم با هم رابطه های غیر خطی دارند و ... در نهایت خانم رها میشه،آقای محترم هم نشان نا...پرستی میگیره و شما در حالیکه در وَن گشت ارشاد و در کنار سایر تبهکاران یه گوشه کز کرده اید به گوسفندانی فکر میکنید که تنگ هم در آغل زندگی رو سر میکنند.

تصویر3:
اول صبح،سر حال و قبراق با خودت تصمیم میگیری که دیگه کاری به کار کسی نداشته باشی و اصولا نه ببینی و نه دیده بشی،یک تصمیم مهم!
سوار تاکسی میشید،صندلی عقب که قبلا توسط یکنفر اشغال شده،مسافر بعدی که سوار میشه لنگر هیکل خودش رو روی شما میذاره.برمیگردید که یه چیزی بگید ولی یاد تصمیم صبح می افتید..بعد با خودتون میگید "ول کن بابا!الان پیاده میشم تموم میشه" به مقصد که میرسید،مسافر مربوطه ضمن یک تکان شدید که به خودش میده و شما رو متلاطم میکنه چشم غره ای هم میره که "مرتیکه! این چه وضع نشستنه...خونه عمهء... که نیستی" دیگه تحمل نمیکنید و میخواهید جواب دندان شکنی بدید که باز هم منصرف میشید.کمی بعد،بعد از اینکه بلیط اتوبوس رو به مامور ایستگاه BRT دادید مثل یه آدم متمدن توی صف شوار شدن به اتوبوس تندرو قرار میگیرید.به دلیل سرعت زیاد این نوع اتوبوسها و تاخیرهایی که ناشی از سرعت در جابجایی این اتوبوس ها هست تعداد متنظرین ظهور اتوبوس به اندازه 2 تا اتوبوس خالی میشه!
اتوبوس از راه میرسه و مملو از منتظرین مقدم،در اتوبوس باز میشه،با خودتون میگید "خب دیگه چاره ای نیست.یواش یواش سوار میشم و کمی باید سر پا باشم" قدم اول رو بر میدارید که به سمت درب اتوبوس برید که یکی از چپ،یکی از راست،یکی از پشت،یکی از جلو (در حال پیاده شدن) به شما تنه میزنه و فشار میده و میگه " آقا جون بکن دیگه!..مگه نون نخوردی اول صبحی؟!حیف نون!...عجب آدمهایی پیدا میشن،انگار بار اول اومدن شهر!!" و شمادر حالیکه با خیل جمعیت وارد اتوبوس شُدید و از همه طرف بجز بالا و پایین تحت فشارید،به این فکر می کنید که چطور میشه ندید و دیده نشد!!

تصویر4:
فکر کنم به دلایل امنیتی دیگه از این تصویر باید بگذرم!!


نتیجه گیری:
تا حالا فکر کردی....  فکر نکن،شیشکی رو حال کن!!

پ.ن: مشکل اینجاست که اگر هم بخوای نمی تونی،باز اون ول کن معامله نیست...لامصب مرض داره و تا وقتی به این ویروس مبتلایی می تونی دو شاخه رو بکشی بیرون...پس برو بمیر!

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

راه ، رفتن و زندگی


« راه: نواری از زمین که ما بر آن گام می نهیم.جاده با راه فرق دارد،نه از آن جهت که معبری است مخصوص وسایل نقلیه،بلکه صرفا خطی است که نقطه ای را به نقطه دیگر پیوند می زند. جاده به خودی خود معنایی ندارد؛معنایش تماما از دو نقطه ای حاصل می شود که آنها را به هم مربوط می کند.راه ستایش ارزش فضا است. هر تکه راه با معنی است و ما را به ایستادن فرا می خواند. جاده کاهش پیروزمندانه ارزش فضا است.»

- رمان جاودانگی اثر میلان کوندرا

همیشه وسوسه انگیز ترین ِ چیزها برای من راه و رفتن بوده و به حق که امروز چقدر راه کم داریم.مثلا توی همین تهران بزرگ،کمتر جایی برای راه رفتن پیدا میکنی.هرجا که نگاه میکنی ماشین می بینی و اگر هم که ماشینی نباشد آثار و اثراتی مربوط به ماشین می بینی.انگار همه چیز در سیطره ماشین قرار گرفته است.

کوه که می رویم به جای ماشین، آدم می بینیم اما آدمهایی که اکثرا ماشینی به همراه دارند و گاه خود ماشین اند.هرچند که تا جایی که امکان دارد،تا پای کوره راه ابتدایی کوه باز هم ماشین ها هستند که خودنمایی می کنند.

بسیار پیش می آید که آرزوی کلبه ای کوچک در روستایی کوچک در دامنه های شمال که منتهی به دریا باشد و بی نیاز به ماشین بتوانی مایحتاج ات را تهیه کنی و قدم زنان از هم آغوشی طبیعت لذت ببری را از ذهن بگذرانم.

احساس میکنم باید رفت،باید راه هایی بروم که پیش از این نرفته ام  هرچند سخت و هر راه نرفته،یک راه نزیسته است.به قول اخوان :

« هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد..
هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هر چها باشد، نهایت نیست..
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده کوچک
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد.
ماجرا چندان مفصل نیست، اصلا ماجرایی نیست.
راست می گوید که می گوید
« یک فریب ساده کوچک »
من که باور کرده ام، باید همین باشد..
.
.
.
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست،
باید زیست،
باید زیست!…

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

باید مُسهِل بخورم...

این اتفاقی نیست که تازگی افتاده باشد...پیش از اینها و گاه بیش از اینها درگیرش بودم اما این بار...

هنوز درگیرم که با آدمهای کوتوله چه باید کرد...از طرف نگاهی آمیخته به ترحم می طلبند و از طرفی حرص ات را در می آورند...راستی در مملکتی که مردم اش تو را به سبب کوتوله نبودن قد میزنند تا یا هم قد شان شوی یا حذف ،چه باید کرد؟

اگر هم که قد عَلم کنی،نان ات به خطر می افتد.تازه نانی نه گرم و شورانگیز که نانی بیات و خرد که یارای هضم اش جرعه ای آب است و نه بیشتر،که نیست!

حکایت امروز من و امثال ماست.گاهی اوضاع چنان می شود که با خود می گویم:" باید مُسهِل بخورم!"



از دستهاي گرم تو

كودكان توأمان آغوش خويش

سخنها مي توان گفت

                           غم نان اگر بگذارد

                        * * *

نغمه در نغمه در افكنده

اي مسيح مادر اي خورشيد

از مهرباني بي دريغ جانت

با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم كرد

                         غم نان اگر بگذارد

                     * * *

رنگها در رنگها دويده

از رنگين كمان بهاري تو

كه سراپرده در اين باغ خزان رسيده برافراشته است

نقشها مي توانم زد

                        غم نان اگر بگذارد

                     * * *

چشمه ساري در دل و آبشاري در كف

آفتابي در نگاه و فرشته اي در پيراهن

از انساني كه تويي

قصه ها توانم كرد

                      غم نان اگر بگذارد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

حالا حکایت ماست

خود را می کاوی...سعی می کنی چیزی را از قلم نیندازی...همه چیز را که مرور کردی در می یابی که مشکل از درون نیست (راستی چرا در اولین قدم خود تفتیشی می کنیم!) مجموعه عوامل بیرون هم که آنقدر زیادند که وقت مرور و شمردن نیست...پس ذهن را رها می کنی تا خودش سوژه را بیابد...نیازی به گشتن نیست چون موارد خودشان یکی یکی نمایان می شوند...انگار وقتی که دنبال چیزی می گردی که بصورت عادی اهمیت ندارد،همین گشتن به آن اهمیت می دهد و طبیعتا برای حفظ اهمیت اش خودش را پنهان می کند،پس گویا بهتر است رهایش کنی!اما بعضی چیزها مثل زگیلِ روی صورت می مانند.هرچه تلاش کنی باز هم پنهان شدنی نیستند.اینها مواردی هستند که ذهن را آزار می دهند و چه بخواهی و چه نخواهی،هر از چندگاهی که حتی اتفاقی از جلوی آینه رد می شوی یا بر حسب تصادف خود را در انعکاس ویترین مغازه می بینی،این زگیل ها خودنمایی می کنند.

در واقع قضیه این است که نمی شود نخورد!! اگر نخوری به خوردت می دهند...پس کم بخور یا به عبارت دیگر هر روز کم کم بخور!! بنظر میرسد این علاوه بر قسمت،انتخاب عاقلانه تری است.

احتمالا این روزها هر کسی که در دانشگاهی مشغول به تحصیل است و خدای ناخواسته احساس می کند که در قبال یادگیری و اصولا فهم و شعورش مسئولیت دارد،حتما اولین چیزی که آزارش می دهد وضع دانشگاهی ماست و البته اساتید و البته مدیریت و البته دانشجویان بی... و البته که گفتن از اینها جز خیانت نیست و امثال ما ها سوء نیت دارند و البته ...بماند.در چنین فضایی که هر روز باید استشمامش کنی،هر چیزی که در دانشگاه می بینی مثل زگیلی روی صورت است و همانطور که پیش تر شرحش رفت کاری از تو بر نمی آید.

اما کم کم خوردن هم اندازه ای دارد...گاهی کم کم خوردن هم تو را به جایی می رساند که راهی جز بالا آوردن هر آنچه که خورده ای نیست!!!خب، الان تکلیف چیست؟

اگر این درد را هم تحمل کنی،دست پیرزن فرتوت گدایی که از کم غذایی رنگ چشمانش کمتر قابل تشخیص است و خشکی کاسه چشم اش حکایت از درون دارد،تو را به عُق زدن وا می دارد.انگار باید همه آن چیزهایی را که در این مدت کم کم به تو خورانده اند یکجا پس بدهی تا نتیجه این همه زگیل در زندگی معلوم شود.


یکی به یکی گفت:"چطوری؟" گفت:"ای،بد نیستیم!"...حالا حکایت ماست.



حالمان بد نيست کم غم می خوريم            کم که نه! هر روز کم کم می خوريم


 آب می خواهم، سرابم می دهند              عشق می ورزم عذابم می دهند


خنجری بر قلب بیمارم زدند                        بی گناهی بودم و دارم زدند


خود نمیدانم کجا رفتم به خواب               از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟


 دشنه ای نامرد بر پشتم نشست               از غم نامردمی پشتم شکست


 سنگ را بستند و سگ آزاد شد               يک شبه بيداد آمد داد شد


 عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام               تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام


 عشق اگر اينست مرتد می شوم               خوب اگر اينست من بد می شوم


بعد ازاين با بی کسی خو می کنم                هر چه در دل داشتم رو می کنم


بت پرستم،بت پرستی کار ماست              چشم مستی تحفه ی بازار ماست


 درد می بارد چو لب تر می کنم                طالعم شوم است باور می کنم


 من که با دريا تلاطم کرده ام                    راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟


 قفل غم بر درب سلولم مزن!                   من خودم خوش باورم گولم مزن!


 من نمی گويم که خاموشم مکن                 من نمی گويم فراموشم مکن


 من نمي گويم که با من يار باش               من نمی گويم مرا غم خوار باش


 من نمی گويم،دگر گفتن بس است             گفتن اما هيچ نشنفتن بس است


 روزگارت باد شيرين! شاد باش              دست کم يک شب تو هم فرهاد باش


 آه! در شهر شما ياری نبود                    قصه هايم را خريداری نبود!!!


 وای! رسم شهرتان بيداد بود                   شهرتان از خون ما آباد بود


 از درو ديوارتان خون می چکد               خون من،فرهاد،مجنون می چکد


 خسته ام از قصه های شوم تان                خسته از همدردی مسموم تان


 اينهمه خنجر دل کس خون نشد                اين همه ليلی،کسی مجنون نشد


 آسمان خالی شد از فريادتان                    بيستون در حسرت فرهادتان


 کوه کندن گر نباشد پيشه ام                      بويی از فرهاد دارد تيشه ام


 عشق از من دور و پايم لنگ بود                قيمتش بسيار و دستم تنگ بود


 گر نرفتم هر دو پايم خسته بود                 تيشه گر افتاد دستم بسته بود


 هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!                فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!


 هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه                هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!


 هيچ کس اشکی برای ما نريخت              هر که با ما بود از ما می گريخت


چند روزی هست حالم ديدنیست                حال من از اين و آن پرسيدنيست


 گاه بر روی زمين زل می زنم                  گاه بر حافظ تفاءل می زنم


 حافظ ديوانه فالم را گرفت                       يک غزل آمد که حالم را گرفت:


 ما زياران چشم ياری داشتيم خود            خود غلط بود آنچه می پنداشتيم


پ.ن:فکر کنم شعر از حمید رجایی باشد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

من قبلا سی ساله شده ام


روز 13 اردیببهشت که با کوله باری از خستگی و دود به خانه آمدم دیدم که ندا همانند دو سال پیش که از آزمون کتبی دکتری برگشته بودم،بساط غافلگیری اش را پهن کرده و باز هم مثل قبل، منِ ساده ،ساده به دام افتادم و چه لذت بخش اسارتی است!میز کوچک خانه مزین به شمع و شیرینی و گل و پفک و یار شیرین هم در کنار،همه گویای جشن تولدی دو نفری برای من بود.
آنقدر خسته بودم که یادم نمی آمد چند ساله ام!!فقط لحظات دلنشین هم نشینی مان را طلب داشتم که بعد از گرفتن چند عکس مهیا شد.کادوی تولد هم یک عطر معطر بود.روز بعد که متولد می شدم به محل کار ندا رفتم و با جعبه ای شیرینی تولدم را به دوستان البرزی تبریک گفتم.در حال تعارف شیرینی به یکی از دوستان بودم که پرسید "به سلامتی چند ساله میشی؟ "گفتم:" نمی دونم فکر کنم رفتم توی 29" گفت:"مگه متولد 60 نیستی!خب 29 تموم شد و رفتی توی 30" نیاز نبود زیاد فکر کنم تا صحت پاسخ مجابم کند،پیش از آن احساس کردم دست و پایم سرد شده و در حال فرو رفتن در سیاهی هستم.مثل کسی که در چاهی عمیق که از اعماق آن نسیم سردی می وزد سقوط کند.
حیرتم از این بود که کی به مرز سی رسیدم و نفهمیدم!!احساس کردم پیرتر شدم.این مسئله برایم هم لذتبخش بود و هم دردناک.خیلی قبل تر از اینها دوست تر می داشتم که زودتر پیر شوم و موهایم جو گندمی (هرچند که موهای سرم زیاد با غیرت نبودند!) اما ناگهان حس کردم که چیزی را از دست داده ام.وقتی نوبت به خودم رسید که از شیرینی ها بخورم،تردید داشتم که بخورم یا نخورم؟!؟!بالاخره تلخ ترین شیرینی را که سرشار از گرد قهوه بود انتخاب کردم.تلخ و شیرین، این طعمی بود که آن جمله در وجودم ریخت.
قبل تر ها،هنگامی که سعید بیست ساله شده بود به او گفتم:" سعید یک سوم عمرت رفت!یک سوم اش هم که به خواب میره،فکر بقیه اش باش!" قصه از این قرار بود که اگر فرض کنیم در شرایط فعلی 60 سال زندگی می کنیم و روزی 24 ساعت،از آنجا که حدودا روزی هشت ساعت می خوابیم پس بیست سال از این 60 سال به خواب میگذرد و می ماند فقط چهل سال!! به همین دلیل برای خودم مرزهای ده ساله از بیست سالگی کشیدم که حواسم به خودم باشد.
با احمد کریمی قبلا درباره چهل سالگی اش حرف زده بودیم و قبل از آن با کسان دیگر.نمی خواستم وقتی چهل ساله شدم تازه به پشت سرم نگاه کنم و راه رفته را مرور،به همین دلیل از همان زمان که از مرز اول گذشتم مرتبط خود را مرور و گاهی به قول مهدی ربی جراحی کردم تا به آستانه مرز دوم رسیدم و چه ناگاه رسیدم!!مدتی است که از نشستن در گوشه ای دنج از حیاط دانشکده و دور از دید،زیر درختان و نظاره کردن عبور آدمها و گاه کتاب خواندن و هم صحبتی با دوستی درباره هستی،لذت می برم.مدتی است دوباره هوس کرده و شروع به خواندن "بار هستی" میلان کوندرا کرده ام.این بار این کتاب را بهتر می فهمم.گویی سبکی تحمل ناپذیر هستی بر من مستولی شده است.حالا می فهمم که این لذت بردن اقتضای سن و است نه چیز دیگر!!!
بنظرم از سی سالگی و سن حرفها می توان زد و جالب بود که با گشتی در فضای نت،کلی مطلب در این باره پیدا کردم و حتی وبلاگی به نام سی سالگی!جالب تر اینکه اکثر کسانی که درباره سی سالگی نوشته بودند،خانم بودند و معدودی آقا.نکته جالب توجه در نوشته های خانمهای سی ساله،توصیف آنها از این سن بود و احساسی که نسبت به خود و هستی داشتند.گویی تازه کشف کرده اند که چنین دنیایی وجود دارد.برای بعضی دیگر سی سالگی سن رهایی و استقلال بود تا به کارهایی که دوست دارند بپردازند.آقایان اما کمتر به سی سالگی پراخته بودند و بیشتر به چهل سالگی.انگار برای آقایان چهل سالگی سن بازگشت به خویشتن است!!
مطلب خوبی درباره افسردگی سی سالگی را می توانید در اینجا و اینجا و نیز مطلب دیگری درباره بحران سی سالگی را می توانید در اینجا بخوانید.همه اینها از وبلاگ خانمی سی ساله است که دارد سی سالگی خود را می کاود.
اینجا نیز خانمی خوش ذوق،فهرستی از مطالبی که درباره سی سالگی در وبلاگ ها نوشته شده جمع آوری و کار آدمهای تنبل امثال من را راحت کرده است.
چیزی که برای خودم جالب بود،این بود که ما به راحتی از گذشتن یکسال حرف میزنیم و آخر سال که می شود می گوییم :"چه زود گذشت!" اما وقتی حرف از پنج یا ده سال می شود دیگر زبان مان بند می آید.فکر کنم علت این باشد که همه می توانیم یکسال را در قامت یک سالنامه در مشت بگیریم اما ده سال را نه!در وبلاگ شهرزاد قصه گو به این جمله زیبا برخوردم
" در بیست سالگی فکر می کردم زمان را در مشت خود دارم!

ولی در سی سالگی فهمیدم که این زمان است که مرا در میان انگشتان خود محکم گرفته،وهيچ راه فراري هم نيست! "

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

وقتی خوب تر نگاه میکنم،کمتر می بینم


این روزها از شدت کار زیاد گاه آرزوی بی خیالی میکنم.پارسال برایم هنوز کلمه بیگانه ای است گویی در انتهای سال پیش مانده ام.هنوز تاریخ را 88 می نویسم انگار که چیزی را در سال گذشته جا گذاشته ام.اما همه چیز اینجا کنار من است.

هفته های خاکستری داشتم پارسال،خاکستری تیره و روشن و گاه به گاه تیره تر از آنچه که انتظارش را داری.شوق نوشتن دارم اما مجال نیست.در واقع بیشتر نگاه میکنم و کمتر  میگویم. یاد روزهایی می افتم که با مهدی ربی بی محابا در خیابانهای اهواز پرسه میزدیم و در گرمای تابستان ماءالشعیر خنک می نوشیدیم و مهدی از نوشتن می گفت و من هم گاهی. بیشتر اما درگیر جراحی بودیم. و گاهی این جراحی آی درد داشت،آی درد داشت... هنوز هم جراحی میکنم و مطمئنم که مهدی هم.چون هنوز می نویسد.


مدت ها پیش،شاید دوران دبیرستان که بعضی از بهترین دوستانم به تهران مهاجرت کردند،وقتی توی ماشین از خیابان میگذشتیم محیط بیرون از ماشین به مثابه خاطره ای، فیلم گونه از پیش چشمانم می گذشت.این بار اما تهران هم خاطره شده.دیگر چیزی برای خواستن نمی بینم.خوب تر که نگاه میکنم،کمتر می بینم.

امسال احتمالا خبرهاست برای من.از درس و دوره دکتری گرفته تا زبان و رفتن.اگر راست باشد که "سالی که نکوست از بهارش پیداست" باید نکویی های امسال را ببینم.باشد که ببینم.







۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

مسئله چیز دیگری بود!

در زندگی گاهی لحظاتی پیش می آید که از خود می پرسیم "واقعا چی شد؟چی بود؟" و پس از مدتی تفکر و تعمق و مداقه و مقادیر متنابهی از این جور کارها که امروزه در بسیاری از ممالک پیشرفته که عموما در خاورمیانه و آفریقا و آمریکای جنوبی یافت می شوند از گونه های کمیاب و نادر به دنبال او رفت و همین که دستش به او رسید یا نرسید نمیدانم اما به من گفت که برای دوست داشتن باید و نباید نداریم چون حرف حرف من هست و نیستش را به باد داد و بیداد ندارد که از من این طور طلب داشت اما به من ربطی نداشتن یا داشتن مسئله این بود که به تو که رفته بودی نگاه میکردم که چه آسان از دست دادن با او ابایی نداشتم چون دستش را دوست دیگرش به دست گرفته بود در این بین من بیچاره تنها خیابان را تا انتها طی کرد و پس از کمی مکث بهترین راه را انتخاب کن،به سمت رودخانه رفت و شالاپ!!!

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

دگردیسی

در حال دگردیسی ام!!
دارم از حالتی به حالت دیگه میرم...دارم حالی به حالی میشم!!!
شاید بد شاید خوب ولی از این بدتر نمیشم!!!همین کافیه.
تجربه زندگی (البته تا الان)خیلی چیزها به من یاد داده...مثلا یاد داده که بیش از حد لازم تحمل نکن! و نمیکنم!!
دارم تلاش میکنم و امیدوارم به نتیجه برسم.
دارم عوض میشم و عوض میکنم!!..