۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

من قبلا سی ساله شده ام


روز 13 اردیببهشت که با کوله باری از خستگی و دود به خانه آمدم دیدم که ندا همانند دو سال پیش که از آزمون کتبی دکتری برگشته بودم،بساط غافلگیری اش را پهن کرده و باز هم مثل قبل، منِ ساده ،ساده به دام افتادم و چه لذت بخش اسارتی است!میز کوچک خانه مزین به شمع و شیرینی و گل و پفک و یار شیرین هم در کنار،همه گویای جشن تولدی دو نفری برای من بود.
آنقدر خسته بودم که یادم نمی آمد چند ساله ام!!فقط لحظات دلنشین هم نشینی مان را طلب داشتم که بعد از گرفتن چند عکس مهیا شد.کادوی تولد هم یک عطر معطر بود.روز بعد که متولد می شدم به محل کار ندا رفتم و با جعبه ای شیرینی تولدم را به دوستان البرزی تبریک گفتم.در حال تعارف شیرینی به یکی از دوستان بودم که پرسید "به سلامتی چند ساله میشی؟ "گفتم:" نمی دونم فکر کنم رفتم توی 29" گفت:"مگه متولد 60 نیستی!خب 29 تموم شد و رفتی توی 30" نیاز نبود زیاد فکر کنم تا صحت پاسخ مجابم کند،پیش از آن احساس کردم دست و پایم سرد شده و در حال فرو رفتن در سیاهی هستم.مثل کسی که در چاهی عمیق که از اعماق آن نسیم سردی می وزد سقوط کند.
حیرتم از این بود که کی به مرز سی رسیدم و نفهمیدم!!احساس کردم پیرتر شدم.این مسئله برایم هم لذتبخش بود و هم دردناک.خیلی قبل تر از اینها دوست تر می داشتم که زودتر پیر شوم و موهایم جو گندمی (هرچند که موهای سرم زیاد با غیرت نبودند!) اما ناگهان حس کردم که چیزی را از دست داده ام.وقتی نوبت به خودم رسید که از شیرینی ها بخورم،تردید داشتم که بخورم یا نخورم؟!؟!بالاخره تلخ ترین شیرینی را که سرشار از گرد قهوه بود انتخاب کردم.تلخ و شیرین، این طعمی بود که آن جمله در وجودم ریخت.
قبل تر ها،هنگامی که سعید بیست ساله شده بود به او گفتم:" سعید یک سوم عمرت رفت!یک سوم اش هم که به خواب میره،فکر بقیه اش باش!" قصه از این قرار بود که اگر فرض کنیم در شرایط فعلی 60 سال زندگی می کنیم و روزی 24 ساعت،از آنجا که حدودا روزی هشت ساعت می خوابیم پس بیست سال از این 60 سال به خواب میگذرد و می ماند فقط چهل سال!! به همین دلیل برای خودم مرزهای ده ساله از بیست سالگی کشیدم که حواسم به خودم باشد.
با احمد کریمی قبلا درباره چهل سالگی اش حرف زده بودیم و قبل از آن با کسان دیگر.نمی خواستم وقتی چهل ساله شدم تازه به پشت سرم نگاه کنم و راه رفته را مرور،به همین دلیل از همان زمان که از مرز اول گذشتم مرتبط خود را مرور و گاهی به قول مهدی ربی جراحی کردم تا به آستانه مرز دوم رسیدم و چه ناگاه رسیدم!!مدتی است که از نشستن در گوشه ای دنج از حیاط دانشکده و دور از دید،زیر درختان و نظاره کردن عبور آدمها و گاه کتاب خواندن و هم صحبتی با دوستی درباره هستی،لذت می برم.مدتی است دوباره هوس کرده و شروع به خواندن "بار هستی" میلان کوندرا کرده ام.این بار این کتاب را بهتر می فهمم.گویی سبکی تحمل ناپذیر هستی بر من مستولی شده است.حالا می فهمم که این لذت بردن اقتضای سن و است نه چیز دیگر!!!
بنظرم از سی سالگی و سن حرفها می توان زد و جالب بود که با گشتی در فضای نت،کلی مطلب در این باره پیدا کردم و حتی وبلاگی به نام سی سالگی!جالب تر اینکه اکثر کسانی که درباره سی سالگی نوشته بودند،خانم بودند و معدودی آقا.نکته جالب توجه در نوشته های خانمهای سی ساله،توصیف آنها از این سن بود و احساسی که نسبت به خود و هستی داشتند.گویی تازه کشف کرده اند که چنین دنیایی وجود دارد.برای بعضی دیگر سی سالگی سن رهایی و استقلال بود تا به کارهایی که دوست دارند بپردازند.آقایان اما کمتر به سی سالگی پراخته بودند و بیشتر به چهل سالگی.انگار برای آقایان چهل سالگی سن بازگشت به خویشتن است!!
مطلب خوبی درباره افسردگی سی سالگی را می توانید در اینجا و اینجا و نیز مطلب دیگری درباره بحران سی سالگی را می توانید در اینجا بخوانید.همه اینها از وبلاگ خانمی سی ساله است که دارد سی سالگی خود را می کاود.
اینجا نیز خانمی خوش ذوق،فهرستی از مطالبی که درباره سی سالگی در وبلاگ ها نوشته شده جمع آوری و کار آدمهای تنبل امثال من را راحت کرده است.
چیزی که برای خودم جالب بود،این بود که ما به راحتی از گذشتن یکسال حرف میزنیم و آخر سال که می شود می گوییم :"چه زود گذشت!" اما وقتی حرف از پنج یا ده سال می شود دیگر زبان مان بند می آید.فکر کنم علت این باشد که همه می توانیم یکسال را در قامت یک سالنامه در مشت بگیریم اما ده سال را نه!در وبلاگ شهرزاد قصه گو به این جمله زیبا برخوردم
" در بیست سالگی فکر می کردم زمان را در مشت خود دارم!

ولی در سی سالگی فهمیدم که این زمان است که مرا در میان انگشتان خود محکم گرفته،وهيچ راه فراري هم نيست! "

۳ نظر:

ضمیر ناخودآگاه گفت...

درود. چی بگم؟ شمارش سن و به قولی زمان مثل خوره به جون آدمی زاد افتاده! سی، چهل، پنجاه و برو بالاتر.... قراردادها، زندگی قراردادی! می گن زندگی کن حتی اگر به اندازه یک روز! یه وقتهایی زیر جلکی زنده ایم! یه جورایی یواشکی!

چهار ستاره مانده به صبح گفت...

تبریک می‌گم :) امیدوارم دهه‌ی چهارم زندگی‌تون پر از شادی باشد

ضمیر ناخودآگاه گفت...

سلام و درود
مرسی از حضورت
از بابت کامنت هم سپاسگزارم
شب هم مثل روز خاصیت های خاص خودش رو داره. یکی شب رو می پسنده یکی روز. اما در هر حال کارکرد هر دوتاش به نظر من یکی است