۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

حالا حکایت ماست

خود را می کاوی...سعی می کنی چیزی را از قلم نیندازی...همه چیز را که مرور کردی در می یابی که مشکل از درون نیست (راستی چرا در اولین قدم خود تفتیشی می کنیم!) مجموعه عوامل بیرون هم که آنقدر زیادند که وقت مرور و شمردن نیست...پس ذهن را رها می کنی تا خودش سوژه را بیابد...نیازی به گشتن نیست چون موارد خودشان یکی یکی نمایان می شوند...انگار وقتی که دنبال چیزی می گردی که بصورت عادی اهمیت ندارد،همین گشتن به آن اهمیت می دهد و طبیعتا برای حفظ اهمیت اش خودش را پنهان می کند،پس گویا بهتر است رهایش کنی!اما بعضی چیزها مثل زگیلِ روی صورت می مانند.هرچه تلاش کنی باز هم پنهان شدنی نیستند.اینها مواردی هستند که ذهن را آزار می دهند و چه بخواهی و چه نخواهی،هر از چندگاهی که حتی اتفاقی از جلوی آینه رد می شوی یا بر حسب تصادف خود را در انعکاس ویترین مغازه می بینی،این زگیل ها خودنمایی می کنند.

در واقع قضیه این است که نمی شود نخورد!! اگر نخوری به خوردت می دهند...پس کم بخور یا به عبارت دیگر هر روز کم کم بخور!! بنظر میرسد این علاوه بر قسمت،انتخاب عاقلانه تری است.

احتمالا این روزها هر کسی که در دانشگاهی مشغول به تحصیل است و خدای ناخواسته احساس می کند که در قبال یادگیری و اصولا فهم و شعورش مسئولیت دارد،حتما اولین چیزی که آزارش می دهد وضع دانشگاهی ماست و البته اساتید و البته مدیریت و البته دانشجویان بی... و البته که گفتن از اینها جز خیانت نیست و امثال ما ها سوء نیت دارند و البته ...بماند.در چنین فضایی که هر روز باید استشمامش کنی،هر چیزی که در دانشگاه می بینی مثل زگیلی روی صورت است و همانطور که پیش تر شرحش رفت کاری از تو بر نمی آید.

اما کم کم خوردن هم اندازه ای دارد...گاهی کم کم خوردن هم تو را به جایی می رساند که راهی جز بالا آوردن هر آنچه که خورده ای نیست!!!خب، الان تکلیف چیست؟

اگر این درد را هم تحمل کنی،دست پیرزن فرتوت گدایی که از کم غذایی رنگ چشمانش کمتر قابل تشخیص است و خشکی کاسه چشم اش حکایت از درون دارد،تو را به عُق زدن وا می دارد.انگار باید همه آن چیزهایی را که در این مدت کم کم به تو خورانده اند یکجا پس بدهی تا نتیجه این همه زگیل در زندگی معلوم شود.


یکی به یکی گفت:"چطوری؟" گفت:"ای،بد نیستیم!"...حالا حکایت ماست.



حالمان بد نيست کم غم می خوريم            کم که نه! هر روز کم کم می خوريم


 آب می خواهم، سرابم می دهند              عشق می ورزم عذابم می دهند


خنجری بر قلب بیمارم زدند                        بی گناهی بودم و دارم زدند


خود نمیدانم کجا رفتم به خواب               از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟


 دشنه ای نامرد بر پشتم نشست               از غم نامردمی پشتم شکست


 سنگ را بستند و سگ آزاد شد               يک شبه بيداد آمد داد شد


 عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام               تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام


 عشق اگر اينست مرتد می شوم               خوب اگر اينست من بد می شوم


بعد ازاين با بی کسی خو می کنم                هر چه در دل داشتم رو می کنم


بت پرستم،بت پرستی کار ماست              چشم مستی تحفه ی بازار ماست


 درد می بارد چو لب تر می کنم                طالعم شوم است باور می کنم


 من که با دريا تلاطم کرده ام                    راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟


 قفل غم بر درب سلولم مزن!                   من خودم خوش باورم گولم مزن!


 من نمی گويم که خاموشم مکن                 من نمی گويم فراموشم مکن


 من نمي گويم که با من يار باش               من نمی گويم مرا غم خوار باش


 من نمی گويم،دگر گفتن بس است             گفتن اما هيچ نشنفتن بس است


 روزگارت باد شيرين! شاد باش              دست کم يک شب تو هم فرهاد باش


 آه! در شهر شما ياری نبود                    قصه هايم را خريداری نبود!!!


 وای! رسم شهرتان بيداد بود                   شهرتان از خون ما آباد بود


 از درو ديوارتان خون می چکد               خون من،فرهاد،مجنون می چکد


 خسته ام از قصه های شوم تان                خسته از همدردی مسموم تان


 اينهمه خنجر دل کس خون نشد                اين همه ليلی،کسی مجنون نشد


 آسمان خالی شد از فريادتان                    بيستون در حسرت فرهادتان


 کوه کندن گر نباشد پيشه ام                      بويی از فرهاد دارد تيشه ام


 عشق از من دور و پايم لنگ بود                قيمتش بسيار و دستم تنگ بود


 گر نرفتم هر دو پايم خسته بود                 تيشه گر افتاد دستم بسته بود


 هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!                فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!


 هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه                هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!


 هيچ کس اشکی برای ما نريخت              هر که با ما بود از ما می گريخت


چند روزی هست حالم ديدنیست                حال من از اين و آن پرسيدنيست


 گاه بر روی زمين زل می زنم                  گاه بر حافظ تفاءل می زنم


 حافظ ديوانه فالم را گرفت                       يک غزل آمد که حالم را گرفت:


 ما زياران چشم ياری داشتيم خود            خود غلط بود آنچه می پنداشتيم


پ.ن:فکر کنم شعر از حمید رجایی باشد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

من قبلا سی ساله شده ام


روز 13 اردیببهشت که با کوله باری از خستگی و دود به خانه آمدم دیدم که ندا همانند دو سال پیش که از آزمون کتبی دکتری برگشته بودم،بساط غافلگیری اش را پهن کرده و باز هم مثل قبل، منِ ساده ،ساده به دام افتادم و چه لذت بخش اسارتی است!میز کوچک خانه مزین به شمع و شیرینی و گل و پفک و یار شیرین هم در کنار،همه گویای جشن تولدی دو نفری برای من بود.
آنقدر خسته بودم که یادم نمی آمد چند ساله ام!!فقط لحظات دلنشین هم نشینی مان را طلب داشتم که بعد از گرفتن چند عکس مهیا شد.کادوی تولد هم یک عطر معطر بود.روز بعد که متولد می شدم به محل کار ندا رفتم و با جعبه ای شیرینی تولدم را به دوستان البرزی تبریک گفتم.در حال تعارف شیرینی به یکی از دوستان بودم که پرسید "به سلامتی چند ساله میشی؟ "گفتم:" نمی دونم فکر کنم رفتم توی 29" گفت:"مگه متولد 60 نیستی!خب 29 تموم شد و رفتی توی 30" نیاز نبود زیاد فکر کنم تا صحت پاسخ مجابم کند،پیش از آن احساس کردم دست و پایم سرد شده و در حال فرو رفتن در سیاهی هستم.مثل کسی که در چاهی عمیق که از اعماق آن نسیم سردی می وزد سقوط کند.
حیرتم از این بود که کی به مرز سی رسیدم و نفهمیدم!!احساس کردم پیرتر شدم.این مسئله برایم هم لذتبخش بود و هم دردناک.خیلی قبل تر از اینها دوست تر می داشتم که زودتر پیر شوم و موهایم جو گندمی (هرچند که موهای سرم زیاد با غیرت نبودند!) اما ناگهان حس کردم که چیزی را از دست داده ام.وقتی نوبت به خودم رسید که از شیرینی ها بخورم،تردید داشتم که بخورم یا نخورم؟!؟!بالاخره تلخ ترین شیرینی را که سرشار از گرد قهوه بود انتخاب کردم.تلخ و شیرین، این طعمی بود که آن جمله در وجودم ریخت.
قبل تر ها،هنگامی که سعید بیست ساله شده بود به او گفتم:" سعید یک سوم عمرت رفت!یک سوم اش هم که به خواب میره،فکر بقیه اش باش!" قصه از این قرار بود که اگر فرض کنیم در شرایط فعلی 60 سال زندگی می کنیم و روزی 24 ساعت،از آنجا که حدودا روزی هشت ساعت می خوابیم پس بیست سال از این 60 سال به خواب میگذرد و می ماند فقط چهل سال!! به همین دلیل برای خودم مرزهای ده ساله از بیست سالگی کشیدم که حواسم به خودم باشد.
با احمد کریمی قبلا درباره چهل سالگی اش حرف زده بودیم و قبل از آن با کسان دیگر.نمی خواستم وقتی چهل ساله شدم تازه به پشت سرم نگاه کنم و راه رفته را مرور،به همین دلیل از همان زمان که از مرز اول گذشتم مرتبط خود را مرور و گاهی به قول مهدی ربی جراحی کردم تا به آستانه مرز دوم رسیدم و چه ناگاه رسیدم!!مدتی است که از نشستن در گوشه ای دنج از حیاط دانشکده و دور از دید،زیر درختان و نظاره کردن عبور آدمها و گاه کتاب خواندن و هم صحبتی با دوستی درباره هستی،لذت می برم.مدتی است دوباره هوس کرده و شروع به خواندن "بار هستی" میلان کوندرا کرده ام.این بار این کتاب را بهتر می فهمم.گویی سبکی تحمل ناپذیر هستی بر من مستولی شده است.حالا می فهمم که این لذت بردن اقتضای سن و است نه چیز دیگر!!!
بنظرم از سی سالگی و سن حرفها می توان زد و جالب بود که با گشتی در فضای نت،کلی مطلب در این باره پیدا کردم و حتی وبلاگی به نام سی سالگی!جالب تر اینکه اکثر کسانی که درباره سی سالگی نوشته بودند،خانم بودند و معدودی آقا.نکته جالب توجه در نوشته های خانمهای سی ساله،توصیف آنها از این سن بود و احساسی که نسبت به خود و هستی داشتند.گویی تازه کشف کرده اند که چنین دنیایی وجود دارد.برای بعضی دیگر سی سالگی سن رهایی و استقلال بود تا به کارهایی که دوست دارند بپردازند.آقایان اما کمتر به سی سالگی پراخته بودند و بیشتر به چهل سالگی.انگار برای آقایان چهل سالگی سن بازگشت به خویشتن است!!
مطلب خوبی درباره افسردگی سی سالگی را می توانید در اینجا و اینجا و نیز مطلب دیگری درباره بحران سی سالگی را می توانید در اینجا بخوانید.همه اینها از وبلاگ خانمی سی ساله است که دارد سی سالگی خود را می کاود.
اینجا نیز خانمی خوش ذوق،فهرستی از مطالبی که درباره سی سالگی در وبلاگ ها نوشته شده جمع آوری و کار آدمهای تنبل امثال من را راحت کرده است.
چیزی که برای خودم جالب بود،این بود که ما به راحتی از گذشتن یکسال حرف میزنیم و آخر سال که می شود می گوییم :"چه زود گذشت!" اما وقتی حرف از پنج یا ده سال می شود دیگر زبان مان بند می آید.فکر کنم علت این باشد که همه می توانیم یکسال را در قامت یک سالنامه در مشت بگیریم اما ده سال را نه!در وبلاگ شهرزاد قصه گو به این جمله زیبا برخوردم
" در بیست سالگی فکر می کردم زمان را در مشت خود دارم!

ولی در سی سالگی فهمیدم که این زمان است که مرا در میان انگشتان خود محکم گرفته،وهيچ راه فراري هم نيست! "