۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

برای تو که هم سن و سال منی

همیشه ایمیلهای زیادی به دستم می رسد...درباره موضوعات مختلف....
گاه می پسندم و برای سایرین که می شناسم و میخواهم می فرستم...گاه این ایمیلها بیشتر مایهء خنده و تفریح اند...گاه اما درد آفرین و جانکاه... و بعضی دیگر،خودِ درد اند...

از بس که در این مملکت به درد فکر کردم و راه چاره ندیدم خسته شدم....

شاید متن زیر ... که یکی از همان ایمیل هاست... واقعیت نداشته باشد اما دردی است که واقعیت دارد...دردی که نه در انزوا و تنهایی...که در روز روشن و در ملاء عام...روح و روان را می تَراشد و می خَراشد و می خَراشد و می خَراشد....




ازمهدي، 25 ساله، مشمول سربازي
به مارك عزيز، 26 ساله، موسس facebook و  چهره سال تايم


مدت‌ها طول كشيد تا تصميم بگيرم تو را با چه خطاب كنم. آنقدر به چشمان روشنت كه روي مجله تايم نقش بسته‌اند، خيره شدم تا از بين هزاران حس خوب و  بد، عنواني مناسب براي تو پيدا  كنم: رفيق. تو يك سال از من بزرگتري  مثل ده‌ها دوست نزديك ديگري كه  داشتم و دارم. شايد اگر تقدير مكان  زندگي ما را يكي مي‌كرد، مثلا در  ايران، شايد هم محله‌اي بوديم،  روزها فوتبال مي‌زديم و شب‌ها در  خيابان مي‌گشتيم. شايد  هم‌خوابگاهي بوديم، صبح‌ها  همديگر را از خواب بيدار   مي‌كرديم، تا دانشگاه با هم گز مي‌كرديم، بين كلاس‌ها در  بوفه‌ي دانشگاه چاي مي‌خورديم و  شب‌ها ساعت‌ها به بحث و صحبت با هم گرم بوديم. گرچه نمي‌دانم من  اگر آمريكا بودم چه‌ها بر ما  مي‌گذشت ولي مي‌دانم  مي‌توانستيم كنار هم بنشينيم و تو  به من بگويي «هي رفيق، ايده‌اي به  سرم زده، پايه‌اي؟»

نمي‌دانم  چرا وقتي از هزاران هزار كار و حرف  و حديث و برنامه و آرزوها و  شكست‌ها و موانع و ظلم‌ها و  بي‌تناسبي‌ها و عقده‌ها و روز به  روز درجا زدن‌ها و به ظاهر جدي  بودن‌ها و اميدهاي فراموش شده و  نااميدي‌هاي قدرت‌مند و  هويت‌هاي مشوش و ناآگاهي‌هاي  آزاردهنده و خراب شدن‌ها و به ذلت  راضي‌شدن‌ها و با دروغ زيستن‌ها  و با راستي جنگيدن‌ها و از تاريخ و  جغرافيا و زمان و خود و خانواده و  دوست و آشنا و همشهري و هموطن و  زمين و زمان ناليدن، و از همه   اين تلنبارشده‌هاي كودكي و جواني نكردن‌هايم خسته مي‌شوم،  با خيره شدن به آن عكسي از تو كه  روي پيشاني‌ات بلند نوشته است
 Person of the Year،
قصه‌هايي پرغصه در دلم تعريف  مي‌شوند كه مثلا آن «تو»ي وجود من  به هنگام هميشگي مرگش آنها را  مي‌گويد.

نمي‌دانم چرا تو امروز  مخاطب ساكت   گفتگوهاي دروني‌ام شده‌اي، آن  دور، گوشه‌اي از دلم نشسته‌اي و  خيره نگاه مي‌كني.  نه  اشتباه نكن، من آنقدر ضعيف شده‌ام  كه حسرت موفقيت‌هايت را نتوانم  كشيد و زير هزاران هزار سنگ و آوار  آنقدر خوب شده‌ام كه حسادت نكنم.  رفيق، من دوستت دارم تنها به خاطر  اينكه تو آن «من»ي هست كه  مي‌توانست باشد و نيست. تو نمود  عيان اسطوره‌گونه‌اي از آن چيزي  هستي كه قرار بود وجود من آن را حس  كند. نه اشتباه نكن، شهرت براي من  دقيقا همانقدر كه (احتمالا) براي  تو در اين مسير بي‌اهميت بوده،  بي‌اهميت است. اشتباه نكن، ثروت  در وجود ما همچون شكست، نحس   نهادينه شده است.

اشتباه نكن رفيق، من از تو حرف مي‌زنم، از  تويي كه 26 ساله شهسوار خود شده‌اي.  از حماسه‌اي كه ساخته‌اي و از  وجودي كه فرصت پروراندنش را داشتي.  من از تويي حرف مي‌زنم كه وقتي  تنهاست به خودش مي‌گويد «هي مرد،  آفرين...». آري من از تويي حرف  مي‌زنم كه براي خودت دست مي‌زني،  تبريك مي‌گويي، افتخار مي‌كني و  فرصت آفرينش استعدادهايت را در  توانايي‌هايت به اوج  رسانده‌اي.  رفيق،  من از اين گوشه دنيا، 25 ساله،  منتظرم... 25 سال منتظر بوده‌ام.  منتظر عبور از تك تك اين 25 سال. در  اين گوشه دنيا، زندگي يعني كسي  نيست با خودش بگويد «آفرين، تو  بردي!» اينجا  بازي‌ها همه باخت-باخت تمام  مي‌شوند. اگر بزرگ شوي باختي، اگر  كودك بماني باختي؛ اگر دانشجو شوي  باختي اگر نشوي باختي؛ اگر پولدار  شوي باختي اگر فقير بماني باختي؛  اگر مشهور شوي باختي اگر گمنام  بماني باختي؛ اگر سر كار بروي  باختي، اگر بيكار باشي باختي. 

اينجا من   از دوستان و آشنايان و همسالانم هيچ احدي را نمي‌شناسم كه احساس  كند در زندگي خود «برده» است! تو،  اگر دوست من بودي، تنهاترين آنها  بودي كه 26 ساله در زندگي‌ات برده  بودي. اينجا 26 ساله‌ها يا ترك وطن  كرده‌اند يا مشغول خدمت مقدس به  نظام، يا بيكارند يا بيگاري  مي‌دهند، يا سرسپرده چماق به  دست‌اند، يا آزادي‌خواه  ستاره‌دار. اينجا يا انتخابي نيست  يا اگر هست دست خودت نيست. اينجا  نمي‌توان ايده‌اي داشت، اگر  ايده‌اي بود نمي‌توان برنامه‌اي  داشت، اگر برنامه‌اي بود  نمي‌توان فرصتي يافت، اگر فرصتي  بود نمي‌توان اجرا كرد، اگر توان  اجرا بود،   اجازه اجرا نبود.

باور  كن دوست من، روزهايي كه جسم تو  خسته از عملگرايي تكنولوژيكي بود،  درون من هر روز ساعت‌ها غرق در  نظرگرايي هويتي خود بود تا راه  چاره‌اي براي اين من وامانده  بيابد. دنيا پر است از توجيه. به  اندازه تعداد تمام انسان‌هاي روي  زمين توجيه براي زندگي كردن وجود  دارد.  اينجا  همه در تنهايي خود آرزوهايشان را  حبس كرده‌اند. اينجا  ديگران قاتل استعدادهايت  هستند.  اينجا پيش هر كسي و هر جايي و هر  زماني، تو بايد آن چيزي باشي كه  نيستي. آنقدر نقش بيمار بازي كني  تا بيمار شوي.  در اين گوشه دنيا، رفقاي هم‌سن تو  هر يك به رخوتي   گرفتارند. هر روزمان، يك سال باخت و هر سال‌مان يك عمر خستگي  است.  راستي  رفيق، من 25 ساله‌ام...  مي‌توانستيم دوست هم باشيم. چايي  بخوريم، فيلم ببينيم، خيابان گز  كنيم، زندگي‌هاي كاريكاتوري  مسخره ببينيم و خون دل بخوريم ولي  خدا رو شكر، براي تو، كه با من  نيستي....  هي  رفيق... فردا كه صبح در آينه به خود  گفتي «سلام» به ياد داشته باش كه  اينجا «سال‌هاست آينه‌ها  شكسته‌اند»


پ.ن: متن کامل گزارش تایم را اینجا بخوانید

۳ نظر:

رضا گفت...

امين جان، زيبا بود، بگذار بگويم عالي بود، عالي به معناي ناب آن
بي مناسبت نديدم اين ضيافت غمگنانه را با ابيات درخشان استاد شفيعي كدكني همراه نمايم:

نفسم گرفت ازاین شهر، دراین حصار بشکن
در این حصـار جــــادویـــی، روزگــــار بـشـکن
چو شقایق از دل ســــــنگ برآر رایـت خـــون
به جـــنون صـلابـت صخــره کوهســار بشکن
تــوکـه تـرجــمـان صبــــحی بـه ترنـم و تــرانه
لــب زخــم دیـــده بگشـا، صـف انتظار بشکن
شب غارت تتـاران همه سو فــکـنـده ســایـه
تو به آذرخشی این سایه دیــوســار بـشــکن
زبـــرون کـســـی نـیـایـد چـو به یاری تو، ابنجا
تو ز خــویـشـتـن بـرون آ، سـپــه تـتـار بشـکن
ســـر آن نـــدارد امشـب کـه بـرآیـد آفـتــابـی
تو خود آفتاب خــود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به تـرنـمــی دژ وحــشــت ایـن دیـار بــشـکـن

هماره شاد باشي و پيروز

سعيد گفت...

آره... مي خراشد... مي خراشد... مي خراشد... مثل سوهاني كه خورده خورده بكاهدت... مثل صداي كشيدن چاقو و چنگال بر روي سطح خالي...انگار يك پنجه با فشار سينه ات را مي درد و چنگالهايش، قلبت را بيرون مي كشد... در لحظه اي تهي ات مي كند... روحمان به جزام مبتلاست...
عادت كرده ايم... عادت مي كنيم...

اتفاق گفت...

سعید جان شاید مشکل همین جاست که عادت می کنیم...ابته تاریخ نشون داده که ما مردمانی هستیم که عادت میکنیم و برای اون چیزی که بهش عادت کردیم کاسه داغ تر از آش میشیم...مثلا ایرانی میشینه کتاب صرف و نحو عربی می نویسیه و یا میشه صدراعظم مغول ها و جلال و جبروت سلطنت اونها رو فراهم میکنه و....