۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

نوستالوژی از نوع کارتونی و باقی قضایا

همیشه دیدن کارتون مرا به وجد می آورد گویی حسی از گمشدن چیزی غریب اما دوست داشتنی را در من زنده می کند مثل آنچه که باید می بودم و نشد که باشم....شاید کودکی...شاید!
یکی از دوستان،که چون اسمش رو نذاشته نمی دونم سعید بوده!!،در نظرات مطلب قبلی برایم از لذت دیدن ِ کارتون و خنده بی ملال و فراغت بال و رهایی در سیل حوادث کارتون گفته بود و گفته بود که چقدر دلش غش میرود برای لحظه ای که بی غل و غش بخندد و بخندد و بخندد.
این روزها من هم دلم می خواهد خوب و جاندار از ته دل با دلدار و یار در کنار دوست و غمخوار و با هرچه که مرا از این جا جدا میکند و می برد، بنشینم کارتون ببینم و دنیای رویای خود را با هیچ دنیای دیگر عوض نکنم که سخت خاطرم آزرده است از اینجا و بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است....
شده ام آدم دو دنیا!یکی رویا و دیگری حالا!!شاید شعر شاید نقل،اما این نوشته نه نقد حال است و نه نقد قال، که نقل حال است بی قیل و قال.
فکر فردا از طرفی در وجودم قلیان می آفریند و بی تابم میکند که با اینچنین نازنین یار چون می شود بی ساز و بی دار و از طرفی دیگر دست و پا بسته و گرفتار، مانده ام تا ایام چه کنند و به کجا برسانندم...نمی دانم.
به قول میلان کوندرا تنها چیزهایی را در زندگی می توان تفسیر کرد که از جنس اتفاق باشند...یعنی تنها برای اتفاقات می توان تفسیر و تعبیری ارائه کرد چون اتفاق از جنس احتمال است و احتمال منشا تخمین و پیش بینی...من منتظر اتفاقات هستم.
بگذریم....
اینها همه بهانه بود که بگویم دوستت دارم.

۱ نظر:

صحیط ! گفت...

منم عشقم روته لوتی! آدرس فتوبلاگم رو اشتباهی نوشتی و لطفاً درستش کن! هرچند چه فرقی می کنه!؟ نه سری می زنی نه صدایی ازت در میاد... واااااااااییی امین! یادته!؟
نه سری.. نه صدایی!؟
با توای ستاره پاکم... بی تو من اسیر خاکم...
توی این کویر وحشت... تشنه موندم و هلاکم...!
و بعدش ساکسیفون بود و فوأد حجازی بود و شب بود و...
و باز سیستم لعنتی ما اون صفحهء آبی لعنتیش می اومد و باز ساعت 3 صبح بود و ...
یادش بخیر....