۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

ميانه هاي گذر....
گاهي اوقات خواندن بعضي وبلاگها تنم را ميلرزاند و گاهي دلم و بعضا چنگي است به افکار پريشانم که اين روزها بدجور بازي اش گرفته و نميدانم به کدام راه رهسپارش کنم البته اگر بشود که معمولا.... بگذريم.گذشتن گاهاً بهتر است والبته راضي کننده نيست.
مطلب احمد کريمي را که از اردکان نوشته بود خواندم.جالبي ِ قضيه اينجاست که آدمهاي سردرگم بيشتر مي شوند و سردرگم ها سردرگم تر.مثل همين احمد آقا و ايضا خودم که ذکرم بالا رفت.واقعا پيش بيني زندگي آينده سخت که هيچ،ناممکن شده است چون به همان اندازه انسان هايش پيچيده تر يا بهتر بگويم به خود پيچيده تر شده اند.
مدتي است بي حوصله ام.حتي دوره دکتري دانشگاه تهران که روزي خيالم بود و اکنون در لحظاتش جاري ام راضي ام نميکند.مظلوم ندا که گاهي سيبل مناقشات ناگهاني ذهن آشفته ام مي شود و بعضا صبرش لبريز و غم نگاهش سرريز. اما چه کنم که دست خودم نيست،از دستم در مي رود لا کردار!
بي وجداني ِ قضيه اينجاست که خودم هم نميدانم چه ميکنم.بايد درستش کنم.
فعلا کافيست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

هميشه نوشته هات رو دوست داشتم
هر چند که در مقابل تو همواره مظلومم!
مي بخشمت مي دوني که دلم نمي آد اذيتت کنم/تيميون

ناشناس گفت...

امينو!! دلم تنگ شده براي اون روزا !! دلم لايون كينگ ِ يك ِ نيم خواست، يا يه عالمه خندهء بي دغدغهء لاابالي ِ از ته دل ِ صميمي!
اما اگه سر ِ سوزني آزارت به اون مظلوم برسه، خودم با همين عصا چنان بر ملاجت مي كوبم كه هوس كني پست دكتري هم بخوني!