چند روز پيش با يك نفر آشنا شدم به اسم ( يك نفر) فقط سه روز با اون برخورد داشتم و با هم صحبت كرديم...ولي براي من بسيار لذت بخش بود...اون خواهر يكي از دوستان من بود...سرشار از شراره هاي محبت و احساس و بسيار قوي در ايجاد رابطه...
چيزي كه براي من در مورد اون جالب بود اين بود كه من نيازي نداشتم زياد با اون حرف بزنم فقط كافي بود توي چشمهاي اون نگاه كنم...اونوقت هم اون حرف من رو مي فهميد و هم من حرف اون رو با اينكه اختلاف سني زيادي با هم داشتيم...خلاصه احساس خيلي خوبي داشتم...اون رفت شهرستان ولي من خيلي دوست دارم كه باز هم اون رو ببينم...البته فكر كنم علت اين رابطه خوب هم يك تجربه تلخ توي زندگي باشه كه هر دوي ما اون رو تجربه كرده بوديم...اون توي 31 سالگي و من توي 22 سالگي...
اينم يه چيزي شبيه شعر از خودم...در واقع حرفهاي برون ريز دروني من...از اين حرفها...
(( شايد...
پشته هاي حرف
شايد...
انبان هاي غم
شايد...
سكوت هاي من
شايد...
نگاههاي تو باشند
كه مي لغزند روي اين آرام
كه گرم است از گرماي محبت
و كدامين نگاه كه دريابد
كه چه سخت مي لغزند
و چه آسان مي روند
اما من...
در حال تماشا،خود را مي بينم
با چشم هاي نيم خيز،اما نگران
كجا رفت...نمي دانم...نمي دانم
آهنگ رفتن دارد همه چيز
حتي ضربان هاي قلبم
ديگر قلم هم مرا ياري نمي كيند
چه رسد به غير...
اي كاش،اي كاش
مي دانستم كه چرا بايد
چشمانم،چشم آويز نگاهي باشد
كه غروب را به روشني صبح مي نماياند
و وقتي خود را در آن مي جويم
آستان آينه ايست در تاريكي
پس...
من به كجا پيوسته ام...
در كجا غرق شده ام...
نمي دانم...
فقط مي دانم كه ديگر احاطه شده ام
در فضايي در جايي كه
هوا نمي خواهد براي تنفس
چشم نمي خواهد براي ديدن
گوش نمي خواهد براي شنيدن
فقط...
حس بايد داشت و احساس كرد
جريان سيال وجود را
غرق و فرو رفته آرام
در چيزي كه مرا مي خواند: آ‹ام...آرام
و چه زيبا نواييست اين نواي: آرام...آرام
همين...))
فعلا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر