۱۳۸۲ تیر ۱, یکشنبه


وقتي كه نمي توان چيزي گفت...

+ كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده خود را...((نيما))

+مسيحاي جوانمرد من،اي ترساي پير پيرهن چركين...هوا بس ناجوانمردانه سرد است...((اخوان))

ايعلي خوشا بحالت كه نيستي تا ببيني چه مي كند هوي نفس انساني هنگامي كه زيرپوشالين گنبد خودساخته خويش،سرمست از خوش صدايي خويش است و حال آنكه داود دمي نيست در اين وادي...چنان بر بي نيازي خويش مي بالد كه گويي او را فرجامي و پاياني نيست و بر اين همه افسوس كه اين جماعت در خواب نيمروز به دم زدن تكه نان خشكي دل خوش داشته اند و بر اين بيهودگي خود ناظر!!!!!!! حرف بسيار است براي گفتن و شايد زخم براي شكفتن...ولي همانطور كه گفتي (( حرفهايي هست براي گفتن و حرفهايي براي نگفتن )) و اكنون حرفهايي هست براي نگفتن چون ساليان سال به اين امت گفتند وآنان نگفتند از آنچه بايد مي گفتند...شايد بهتر باشد كه بر بيهودگي لحظات اين امت تيره بخت و سعادت لرزان آنها زهرخندي زد و رفت...ولي با خود چه كنيم؟؟؟؟؟ چگونه مي توان مسئوليت شيعه بودن...نه...مسئوليت انسان بودن را فراموش كرد؟؟؟؟نمي دانم...نمي دانم چه بايد بگويم وقتي كه نمي توان چيزي گفت...
...امين

هیچ نظری موجود نیست: