خوب كه نگاه مي كنم مي بينم از خيلي چيزها گفتم و حرف زدم...منظورم توي وبلاگ نوشتنه...از فلسفه،عرفان،ادبيات،هنر،تاتر و سينما،فيزيك،عشق،شوخي كردن،احساسات و....خيلي چيزهاي ديگه.واقعا كه وبلاگ عجيبي شده...درست به اعجاب انگيزي روند رشد خودم و آنچه كه تابحال برمن گذشته...مخصوصا توي چند سال اخير...اول دنبال شناخت بودم و شايد يه جاهايي مي خواستم خودم رو نشون بدم...ولي بعد فهميدم كه نه بابا خيلي خبرهاست و ما خبر نداريم،اين بود كه شروع كردم به فهميدن...خيلي چيزها رو فهميدم از جمله اينكه هنوز خيلي چيزها رو نفهميدم ...يه چيزي جدي بايد بگم، بابا من يكي كه مردم از اين همه پارادوكس!!!!!!شما ها رو نمي دونم....اون وقت بود كه شروع كردم به نوشتن اون چيزهايي كه درك مي كردم تا ببينم آيا فقط من اين چيزها رو مي بينم يا نه؟؟به همين خاطر از خطاي حواس ..مخصوصا بينايي.. در شناخت جهان نوشتم و مشغول شدم به فلسفه و هدف زندگي...جالبه بدونيد كه اين مطالب رابطه مستقيم داشتن با كتابهايي كه اون موقع مي خوندم...بعد رسيدم به هفت شهر عشق و از اون توي دنياي امروز نوشتم كه همه اش تجربه هاي شخصي خودم بود...ولي هرچي بيشتر جلو مي رفتم بيشتر مي ترسيدم،ترس از اين كه مبادا زمان رو از دست بدم و به اون چيزي كه بايد برسم،نرسم؟
حالا كه دور و برم رو نگاه مي كنم...وقتي آروم دور خودم مي چرخم و اطرافم رو نگاه مي كنم...مي بينم كه شش شهر از هفت شهر عشق دور و بر من هستن و شهر هفتم خودم هستم
حالا ديگه خوب مي دونم كه به قول سهراب (( زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است...)) و يا به قول اخوان (( هي،فلاني زندگي شايد همين باشد....))
به عنوان يادگاري دوست دارم اين رباعي عطار رو يكبار ديگه بنويسم...چون معتقدم با اينكه من همه اين كارها رو كردم و هنوزم دارم ادامه مي دم ولي اگر كشش اون نبود اين چيزها هم مقدور نمي شد...
گفتم كه دل و جان در سر كارت كردم..........هر نقد كه داشتم نثارت كردم
گفتا تو كه باشي كه كني يا نكني.........اين من بودم كه بيقرارت كردم
...امين
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر