۱۳۸۳ خرداد ۲۴, یکشنبه

بودا



از خيابان نادري كه رد مي‌شوم حالم بدتر مي‌شود. از عصر تا حالا گيج و منگ شده‌ام. بدنم كرخت و بي‌حس است. درست حال خودم را نمي‌فهمم. سرم را به شدت توخالي احساس مي‌كنم. گردنم توان تحمل سرم را ندارد. توي خيابان همه عجله دارند. ماشين‌ها بين هم سر مي‌خورند و هر كسي مي‌خواهد زودتر رد شود. از بين ماشين‌ها رد مي‌شوم. سرم گيج مي‌رود. از يك طرف ماشين‌ها و از طرف ديگر مردم، چنان با هم قاطي شده‌اند كه خودم را بين آنها گم مي‌كنم. راننده جوان يك رنو سبز با اينكه مي‌بيند چراغ قرمز است اما براي ماشين جلويي كه پيرمردي آرام در آن نشسته بوق بلندي مي‌زند. گوشم جيغ مي‌كشد. با خودم مي‌گويم: «چته؟ چه مرگته؟ كدوم گوري مي‌خواي بري 000 عجله نكن، عجله نكن، زنگ تفريحه!» صداها كه كمتر مي‌شوند توي خيابان حافظ پيچيده‌ام كه حالا مدتي است شهيد شده. من تنها راه مي‌روم. دور و برم پر از جفت است. همين حالا يك جفت لب قرمز كه با مداد قهوه‌اي دور خودشان خط كشيده‌اند رد شدند. آن سمت خيابان هم يك جفت كفش پاشنه بلند با هم خوش و بش مي‌كنند. من تنها هستم. يك جفت كه دست‌هايشان توي هم گره خورده در حاليكه جفت‌شان را به ديگران نشان مي‌‌دهند از روبرو مي‌آيند. حواس‌شان به همه جا و همه كس هست. حتماً با خودشان مي‌گويند: «حواسم باشه، كسي از دستم در نره، بايد مراقب جفتم باشم!»
سرم گيج مي‌رود. مثل اين است كه من ايستاده‌‌ام و محيط از كنارم رد مي‌شود. حال تهوع دارم. سياهي مي‌بينم. داخل سياهي مي‌شوم. داخل سياهي كسي نيست. احساس سبكي مي‌كنم. از سياهي كه خارج مي‌شوم روبروي در كتابفروشي رسيده‌ام.
ـ اي بابا ! اينجا هم كه مثل هميشه شلوغه!
خودم را داخل مي‌كشم. كسي نگاهم نمي‌كند. آرام راه مي‌روم. از پيچ پله‌ها كه مي‌گذرم فروشنده مرا مي‌بيند. برايم دست تكان مي‌دهد.
ـ واويلا! حالا بايد با اين هم سروكله بزنم! خدا به داد برسه!
از جلوي ميزش عبور مي‌كنم. در حاليكه يك مشتري را راهنمايي مي‌كند، با چشمك جواب سلامم را مي‌دهد. مستقيم سرا‎غ كتاب مورد نظرم مي‌روم. برمي‌گردم و روي صندلي كنار او مي‌نشينم.
ـ اين چيه برداشتي؟ مگه دِپرس شدي؟ فريدون مشيري؟
ـ‌نه بابا ! چيزي نيست. چند تا از شعرهايي رو كه دوست داشتم توي گزيده شعرهاي قبلي نبود. ولي توي اين هست.
ـ آقا ببخشيد! معبد سكوت رو داريد؟
هر دويمان ساكت شده و متوجه فرشته خانم كوچولويي كه جلويمان، پشت ميز ايستاده و زل زده توي چشمهايمان مي‌شويم. پيراهن آستين كوتاه صورتي زيبايي به تن دارد كه روشني پوستش را روشن‌تر مي‌كند. نگاهم مي‌ريزد روي موهاي صاف و بلندش، موهايي ضخيم كه مي‌توانم رشته رشته‌اش را بشمارم.
ـ خانم كوچولو براي خودت مي‌خواي؟
من فقط نگاهش مي‌كنم.
ـ نه من مي‌خوام.
صدايش آرام و مطمئن است. با همان اطمينان و آرامش نزديك مي‌شود و اين را مي‌گويد. نگاهش مي‌كنم. فكر كنم خواهرش است. موهاي نرم وسياهش از جلوي مقنعه بيرون زده. ابروهاي كشيدة مشكي كه با قدش همخواني دارد جلوي آرامش چشمهاي ريز و سياهش را نمي‌گيرد. لب‌هايش آرام حركت مي‌كند مثل چشم‌هايش. مانتوي سياه بلند وگشادي به تن دارد كه توري سياه همه جاي آن را فرا گرفته است. تمامي اين سياهي‌ها باعث شده كه پوست سبزه روشن‌اش توي چشم‌هايم بخندد.
ـ بسيار خوب ! تشريف داشته باشيد ميگم بيارن خدمتتون!
با حركت سرش تشكر مي‌كند و به سمت قفسه‌ كتابها مي‌رود. آرام آرام قدم بر‌مي‌دارد. طوري كه صداي پاشنه كفش‌هايش را هم نمي‌شنوم. عجله‌اي ندارد. تنم منقبض شده است. ضربان قلبم كلافه‌ام مي‌كند. آستين مانتواش تا آرنجش مي‌رسد و باقي‌اش بوسيله همان تور سياه پوشيده شده است. از زير تور مي‌توانم لطافت پوستش را حس كنم. پوستش زير بار نگاهم خودش را جمع مي‌كند. رويم را برمي‌گردانم سمت قفسه كتابهاي روانشناسي. نگاهم بين كتابها پرسه مي‌زند. «رازهاي كاميابي» ، «چگونه فكري خلاق داشته باشيم» ، «آنچه مردها بايد بدانند» ، « عشق يعني 000» متوقف مي‌شوم. نفسم بالا نمي‌آيد. دلم مي‌خواهد نگاهش كنم. نبايد نگاهش كنم. نگاهش ميكنم. هنوز آرام است. با همان آرامش كتابها را تماشا مي‌كند. لبخند رقيقي روي لب‌هايش نشسته است. انگار مي‌داند كه نگاهش مي‌كنم. مي‌داند كه چه كرده است.
با خودم مي‌گويم:
ـ آره، بايدم لبخند بزني. اگه تو لبخند نزني كي لبخند بزنه. حتماً موهاش بلند و لَختِ وگرنه مقنعه به اين بلندي سرش نمي‌كرد.
ـ كجايي؟ بالاخره مي‌خواي اين رو بخري را يا نه؟
ـ ها؟ آره ، آره !
نامرد حسود. مطمئنم فروشنده هم متوجه او شده است. چون به جاي اينكه با من حرف بزند خودش را مشغول تلفن كرده. دستهايم هوس موهاي صاف و لَخت كرده است. دلم مي‌خواهد به او بگويم چقدر اين مانتو به او مي‌آيد.
ـ ببخشيد كتاب رو آوردن؟
ـ جان؟ نه، دوستم رفته بياره ، من هم مثل شما مشتري هستم. راستي دربارة چي هست؟
ـ درباره فلسفه بودا
مي‌خواهم از بودا برايش بگويم، بگويم كه چقدر شبيه بوداست. ولي از بودا چيزي نمي‌دانم، نگاهش كه مي‌كنم لبخند مي‌زند، لبخندش ديوانه‌ام مي‌كند. يعني آرامشش، نه نه . سادگي و جذاب بودنش، نه، نمي‌دانم ! نمي‌دانم ! فقط مي‌دانم كه ديوانه‌ام مي‌كند. مي‌چرخد و سمت قفسة كتابها برمي‌گردد. چنان آرام مي‌چرخد كه انگار نسيم بين لباسهايش مي‌گردد. تور سياه لباسش پهن مي‌شود توي نگاهم. سياهي مي‌بينم. داخل سياهي كه مي‌شوم او هم هست. يك تور سياه دور گردنم انداخته است. مرا دور خودش مي‌چرخاند. شايد هم من دور او مي‌گردم. سرش را به يك طرف خم كرده و با من مي‌چرخد. من دور خودم هم مي‌چرخم. هم در گردش خودم او را مي‌بينم و هم در گردش او. همه جا پر از تور سياه است. لبخند مي‌زند. آرام آرام مرا دور خودش مي‌گرداند. من هم مي‌چرخم.
ـ چي شد؟ خوابت نبره؟
ـ ها ؟ 000 اِ ميگم! او ن خانمه كجا رفت؟
ـ كدوم خانمه؟
ـ همون كه معبد سكوت رو مي‌خواست.
ـ كتاب رو براش آوردم. اون هم گرفت و رفت.
بلند مي‌شوم. مي‌خواهم راه بيفتم. فروشنده نگاهم مي‌كند.
ـ كجا؟ بشين كارت دارم؟
مي‌نشينم. شروع به حرف زدن مي‌كند، حرف‌هايش را نمي‌شنوم. سرم را به علامت تاييد تكان مي‌دهم. مي‌دانم كه الان در خيابان آرام قدم مي‌زند. آرام آرام دور مي‌شود و همچنان لبخند رقيقي بر لبش دارد. آرام مي‌نشينم.







هیچ نظری موجود نیست: