عسل بانو
هنوزم پيش مايي اگرچه دست تو،تو دست من نيست
هنوزم با توام تا آخرين شعر،نگو وقتي واسه عاشق شدن نيست
حالا هرجا كه هستي باورم كن،بدون،با ياد تو تنهاترينم
هنوزم زير رگبار ترانه،كنار خاطرات تو ميشينم
عسل بانو،عسل گيسو،عسل چشم
منو ياد خودم بنداز دوباره
بذار از ابر سنگين نگاهم بازم بارون دلتنگي بباره
-----------------
باورت ميشه؟...عشقت از يادم رفته!...ديگه يادم نيست به اندازه تموم دنيا ميخواستمت يا به اندازه يه...انگار اصلا عاشقي از يادم رفته!...هنوز هم چشمها من رو مست ميكنن ولي مستيش زود ميپره...هنوز هم چشمهايي هستن كه چشمهام دنبالشون ميره،ولي دلم نميره!...دستهام هوس كردن..هوس پوست نرم و لطيف و گرم..آغوشم هوس كرده..هوس يه بدن به بدن..لبهام هوس كردن..هوس چسبناكي و طعم روژلب كه نشسته روي لب..دلم اما هوس نكرده،چون تنگه براي هوس..چون مونده توي قفس بيهمنفس...خيلي بده آدم به چيزي عادت كنه مثلا عاشقي با متعلقاتش،چون اگه نيست بشه حكايت ما ميشه و دلتنگ...آدمها چقدر زود عوض ميشن!
-----------------
سر خود را مزن اينگونه به سنگ
دل ديوانهءتنها! دلتنگ!
منشين در پس اين بهت گران
مَدران جامه جان را،مدران!
مكن اي خسته در اين بغض درنگ
دل ديوانهءتنها! دلتنگ!
.
.
ديدي،آن را كه تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش،سرشارترين
آنكه ميگفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دلازارترين شد!چه دلازارترين؟
نه همين سردي و بيگانگي از حد گذارند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
با تو چون دشمن،دارد سر جنگ!
دل ديوانهءتنها، دلتنگ!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر