روز دانشجو مباركباد(بود)
و شيخ ما با نمك بود و كلك بود و صاحب عينك بود و دو سه روزي از ايام هفته بود و باقي نبود. تيپش عين دانشجو بود و خودش نبود تا بدانجاكه عنوان دانشجو را براي هيچكس قائل نبود. روزي از روزها شيخ ما پرگاز ميرفت. مريدان علت را از وي جويا شدند،گفت:" كار دارم " گفتند:" چه كار داري؟ " گفت:" قرار دارم " گفتند:" اي ناقلا تو هم؟ " گفت:" با دانشجويي قرار دارم " گفتند:" اي ول،دمت گرم،خيلي با حالي،با دانشجوها ميپري! " گفت:" من با او كاري ندارم،او با من كاري دارد " مريدان همه گفتند:" آها،كه اينطور! " و از كرامات شيخ ما اين بود كه كسي را كاري نداشت و همه با وي كار داشتند.
شيخ چون به اتاقش شد،منشياش از جاي پريد و شيخ را اين پرش خوش نيامد. نگاهي از غضب در وي بكرد و منشي را فهماند كه " 50بار بشين و پاشو كن " و كرد. اين هم از كرامات شيخ ما بود كه دايم نگاه ميكرد.
چندي نگذشت كه دانشجوي مورد نظر داخل شد. سلامي كرد و منشي بشين و پاشوكنان داخلش كرد. چون رويش در روي شيخ اوفتاد گل از گلش شكفت و نعرهاي زد و همان دم از حال برفت. منشي هم بشين و پاشوكنان چون اين اَكشن بديد جيغي زد و از حال برفت،بشين و پاشوكنان. و اين نيز از كرامات شيخ ما بود كه هركه در وي نظر ميكرد از حال ميرفت و امرش واجب بود حتي در حالِ بيحالي.
باري، دانشجو چون به هوش آمد و شيخ را بديد گفت:" سلام رييس! "شيخ را اين جمله خوش آمد و نيشش تا بناگوش گشاد. پس رو به وي كرد و گفت:" چيهجانم؟چي ميخواي؟ " دانشجو گفت:" امكانات ميخوام " شيخ گفت:" به من چه! " دانشجو گفت:" آخه بايد فعاليت كرد " شيخ گفت:" به تو چه! " دانشجو گفت:" آخه بي امكانات نميشه! " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو رو به منشي كرد و گفت:" چيكار كنم؟ " منشي كه همچنان در اتاق شيخ جستو خيز ميكرد گفت:" بگو روز دانشجو نزديكه! " و دانشجو گفت. شيخ گفت:" به تو چه " دانشجو گفت:" حالا كه اينطوريه به جاي امكانات پول بديد،پول نداريم؟ " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو گفت:" پس چرا قسمتهاي ديگه همه چيز دارند؟ " شيخ گفت:" به تو چه " دانشجو گفت:" آخه من چيكار بايد بكنم؟ " شيخ گفت:" به من چه " منشي گفت:" گناه داره به خدا " شيخ گفت:" به تو چه " و چنان نگاهش كرد كه به قاعدهء نيم متر آب رفت بيكم وكاست و اين نيز از كرامات شيخ ما بود.
{ يك ساعت و اندي بعد }
دانشجو گفت:" من ميخوام نفس بكشم! " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو گفت:" آخه اينطوري نميشه " شيخ گفت:" به تو چه " منشي كه ديگر رمقي نداشت همچنان بشين و پاشوكنان دست در دامن شيخ انداخت و نفسنفسزنان گفت:" قربان بيچاره از حال رفت " شيخ گفت:" به من چه " منشي گفت:" قربان شما حالتون خوبه؟ " شيخ گفت:" به تو چه " دانشج كه روي زمين ولو شده بود با ضجه و ناله گفت:" من دارم ميميرم! " شيخ گفت:" به من چه " دانشجو گفت:" يكي يه كاري بكنه " شيخ گفت:" به تو چه " يكنفر از بيرون داد زد:" آب دستشوييها قطع شده! " شيخ فرياد زد:" به من چه " يكنفر ديگر از بيرون فرياد زد:"آخه يه نفر توي دستشوييها گير كرده! " شيخ در حاليكه موهايش را ميكشيد هوار زد:" به تو چه " باز يكنفر از بيرون هوار زد:" الان توي دستشويي خفه ميشه! " شيخ جيغزنان گفت:" به من چه " دوباره يكنفر از بيرون جيغ زد:" اي واااااااي،يه نفر توي دستشوييها تركيد!! " شيخ در حاليكه چنگ به صورت ميزد داد زد:" به تو چه " يكنفر فرياد كشيد:" بايد همه از اينجا بريم بيرون وگرنه همه مسموم ميشيم " شيخ سر خود به ميز ميكوبيد،نعره زد:" به من چه " يكنفر از بيرون گفت:" خفه شديم از بوي گند!معلوم نيست ناهار چي خورده بود! " شيخ جست و خيزكنان گفت:" به تو چه " يكنفر داخل اتاق شد و گفت:" قربان يه جسد اينجا افتاده؟ " شيخ گفت:" به من چه " يكنفرگفت:" ساعت كار تموم شده! " شيخ پشتكزنان گفت:" به تو چه " يكنفر گفت:" من ميرم خونه " شيخ بيريكزنان گفت:" به من چه " يكنفر گفت:" شما تشريف نميبريد منزل؟ " شيخ بندريزنان گفت:" به تو چه "يكنفر در راببست و برفت.شيخ هم كه ديگر از فرط ورجه وورجه كارش به تكنو رسيده بود،تكنيكزنان از پنجره بيرون اوفتاد و اين هم از كرامات شيخ ما كه هنگام سماع از پنجره بيرون مياوفتاد و السلام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر