۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

انسان و دوران هايش-بخش دوم

آيا تا بحال به دورانهايي كه برما گذشته اند نگاه كرده ايم؟
- بگذار كمي خودموني بشيم...خود تو،تا بحال برگشتي به پشت سرت نگاه كني؟چي مي بيني؟
در و ديوار...ماشين ها...آدم ها...دار و درخت...چي؟نه،منظورم از پشت سر،پشت گردنت نيست.پشت سر خودت!خود خودت!پشت سر انديشه اي كه در سر داري،اون فكر و انديشه اي كه تو رو ساخته و تو رو براساس ويژگيهاي اون مي شناسن...آره،درسته!منظورم راهيه كه توي زندگيت از اول،از اون موقعي كه شروع كردي به بخاطر سپردن،از اون موقعي كه شروع كردي به فهميدن،تا حالا طي كردي...چند ساله؟چي گذشته؟چه اتفاقاتي افتاده؟چه احساساتي داشتي؟چه كسي رو دوست داشتي كه حالا كه نگاه مي كني،نيستش؟جاي چه چيزي رو خالي حس مي كني؟خوب فكر كن،ببين چي يادت مياد؟.....
حالا خودت رو پيدا كن...توي سالهاي اول دبيرستان يا راهنمايي...چي بودي؟!!چه فكرهايي داشتي؟!!!به چه چيزهايي فكرمي كردي؟!!دوست ها،معلم ها،اطرافيان...بعد كم كم بيا جلو...تا سالهاي بالاتر...دوران نوجواني...حدودا سيزده چهارده سالگي...يادت مياد...چه آرزوهايي!!!...به دنيا چه جوري نگاه مي كرديم!!!...عجب تجربه هايي،يادش بخير...نفهميديم چطوري شديم يه جوون نوزده بيست ساله...اون موقع هم براي خودش دوراني بود...يادش بخير چه عشق هايي...روزگار عاشق شدن...جواب نگرفتن...نااميدي و اميدواري...هر روز يه جوري بوديم...يه دفعه خوشحال،يه دفعه غمگين...با بچه ها!!...يادش بخير....
آره،حالاكه خوب نگاه مي كنم مي بينم چه سالهاي دراز و بلندي گذشته ومن اصلا حواسم نبود كه كي گذشت؟چطور گذشت؟هرچي بود گذشت،اگه توي اين سالها حواسم به خودم نبوده كه چقدر رشد كردم؟چقدر فهم و درك من زياد شده؟چقدر احساساتم لطيف تر شده؟چندبار از اون جايي كه بودم يك قدم،فقط يك قدم،اومدم جلوتر؟...ولي از حالا حواسم به خودم هست.
مي خوام از اين به بعد يه كمي به خودم برسم.ببينم،اصلا من كي هستم؟چيكار دارم مي كنم؟جايگاه من توي اين دنيا كجاست؟...از اين به بعد مي دونم چيكار كنم....

هیچ نظری موجود نیست: