۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

آي امان از بي مهري...
حزين لاهيجي شعر قشنگي داره كه ميگه (( اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد....در دام مانده باشد،صياد رفته باشد))
واقعا الان در وصف حال من گفته...ديشب يه داستان كوتاه براي نشريه طنز دانشگاه نوشتم...از ساعت دوازده تا يك نصف شب....موضوع اون درباره يه خرگوش جوونه كه تازه از خونه قديمي خودش كه براش كوچيك شده بود بيرون اومده و داره دنبال يه جاي تازه ميگرده...توي اين گشتن ها يه جايي رو پيدا مي كنه كه اسمش خيلي بزرگتر از خودشه...وقتي وارد ميشه با موجودي روبرو ميشه به اسم (( شترگاوپلنگ )) و....احتمالا توي نوشته بعدي داستان كامل رو ميارم و دوست دارم حسابي ازش انتقاد بكنين....
بگذريم،از هرچي بگذريم سخن دل خوشتر است...مگه نه...براي من كه فرقي نمي كنه براي شما ميگم كه همه تون اهل دل و دلداري و دلبري هستيد...قدر اينها رو بدونيد...يادمه يه دفعه يكي از بچه ها مي گفت كه از دست دلش خسته شده...يعني نه خسته ولي راحتش نمي گذاره...چون مرتب دنبال بازيگوشي از اين جور كارها بود...براش نوشتم آخه عزيز من اگه اين تلاش و تكاپوي دل نباشه ديگه از آدم بودن ما چي مي مونه...بخاطر همينه كه ما آدم شديم و بقيه غير آدم...اي كاش همه دلشون مثل تو بود و اينقدر دل مرده نبودن...واقعا خسته شدم از بس كه بايد با آدمهاي دل مرده سر و كله بزنم و يه كمي اونها رو سر حال بيارم...از اين ناراحت نيستم...ناراحتي من از اينه كه يكي پيدا نميشه كه از من باحال تر باشه و يه كمي به ما حال بده...با حال و سرزنده بودن هم مكافات بعضي اوقات...دلمون لك زد واسه يكي كه ما هم خرابش بشيم!!!!!!!!!!!!!
نه بابا جدي نگيرين...ما كجا اين حرف ها كجا...اصلا كي ما رو قبول داره...بي خيال...فقط يادم رفته بود كه امروز روز تولدم منه...يكي دوست هاي خوبم با ايميلي كه برام زد يادم آورد...خيلي بده كه آدم كسي رو نداشته باشه بهش تبريك بگه و صورتش رو.......
به همين خاطر خودم براي خودم يه شمع روشن ميكنم

هیچ نظری موجود نیست: